من نی ام شاکی روایت میکنم...



کلشو داشتم با خودم حرف میزدم و کلنجار میرفتم !

امروز سارا بهم گفت خب حرفتو بهشون بگو . گفتم دیگه چقد بگم ؟ احساس میکنم ادما یه حالتی شدن نسبت بهم که واقعا نمیشنون چی میگم ( همون حالت بلاک تو فیلم بلک میرر ) 

بیخیال باشه بیخیال !

+ هم‌خویش اون روزی میگفت به جای اینکه انقدر قاطع باشی یکم منعطف باش ! فک کنم بعد این حرفش جوابشو ندادم ولی خیلی به حرفش فکر کردم ! 

+ فاطمه امروز میگفت تا اینجا بقیه واسمون تصمیم گرفتن از یه جایی باید خودت تصمیم بگیری تا بشی تو ! تا بتونی رو پای خودت وایسی .

+ فکر کنم همین یه تیکه ای که گفت بشی تو حق مطلب رو ادا میکنه!

+ باید تیتر میزدم چند روایت معتبر

+ قاطعیت

+ انعطاف 

+ نوشدارو بعد از مرگ 

+ منطق

+ همینا کافیه

+ اینم باید تیتر میزدم چند کلمه معتبر

+ بسته به اینکه تو اعتبار رو چی تعریف کنی !؟

+ احساس میکنم هرچی براش تعریف کنم بیشتر فقط بد بین میشه ! به همه چی!

+ ادم بد بین منزوی میشه!؟؟

+ خدا کنه معلومه که خدا میکنه ! خدا هر چی به صلاحت باشه رو میکنه تو این مگه شکیه؟؟

+ رای کسی را زدن که بود و چه کرد ؟ 

+ یا علی


وقتی یه سوز سردی داره میاد و تو نشستی زیر نور ملایم آفتاب و تو گوشت داره بهترین اهنگ ممکن پلی میشه اون وقت هیچ کاری نباید بکنی فقط باید فکر کنی. به همه چی!

+ و این منتظر بودن شاید تنها اتفاقیه که واسه همه شرینه و واسه من تلخ!

    شاید چون اونو با بلا تکلیفی گره میزنم و از بلا تکلیفی متنفرم!

+ از اون لحظه هایی که میخوام تموم نشه و تا ابد جاودانه بشم توش :) همینقدر شرین !


تو هم‌کیش منی یا هم‌خویش من ؟

+ تو فقط بخند 

+ بی سبب پرتاب گل سرخی را ترسیدیم #فرهاد

+ امروز براش وب قبلیم رو خوندم

  یه دفعه سرمو بالا اوردم

  و دیدم داره اشک میریزه

  شاید تنها کسی بود که میفهمید چی میگم

  تنها کسی که میخوند و میگریست

  تنها کسی که انتهای هر جمله دستشو میذاشت رو صورتش

  و میگفت دقیقا.

+ بگذریم

+ شاید کمی هم‌خویش تر !

+ یاعلی


فرق باشه

بین اونجایی که به خودم میگم گند زدی پسر! 

و دیگران بهم میگن گند زدی پسر!

( مورد داشتیم یه وقتایی درست دو موقعیت مقابل )

.

باید این کلنجار رو با خودم برم تا حالم جا بیاد !

یادمه یه سری بهم گفت اینکه کسی رو در حد خودت نمیبینی و انقدر منزوی هستی و فلان و بیسال و بهمان ( هزار و یک تیکه و وصله ناجور بهم چسبوند ) تا یه مدت رو مخم بود و هی با خودم میگفت چطور یه نفر ممکنه این تیکه ای که هر سری با خنده دارم میگم ( در حدم نیست ) رو جدی بگیره و بعدم یه روزی بزنه تو سرم اون موقع واسم عحیب بود خیلی هم عجیب بود شاید به خاطر اینکه برای بار اول بود تجربه اش میکردم و این حرفو میشنیدم و توی یه همچین موقعیتی قرار میگرفتم و الان که دارم بهش فکر میکم با هزار و یک دلیل کاملا منطقی خودمو قانع میکنم که فراموش کنم و واسم مهم نباشه ( اصولا هرچی بیشتر سعی میکنم واسم مهم نباشه بیشتر واسم مهم میشه و این امر کاملا غیر ارادیه و دست خودم نی ) ولی بازم یه جایی ته دلم برام میمونه که چرا این فرد انقدر راحت منو قضاوت کرد و هزار و یک برچسب بهم زد که حتی روحمم ازش خبر نداشت و حتی تر اینکه (اسمشو نمیارم : فردی که کوچک ترین تغییری کنم و ویژگی داشته باشم رک و پوست کنده بهم میگه و جالبه که این فرد اصلا ازم خوشش نمیاد و هر سری به باد انتقاد میگیره منو :)) ) بهم همچین چیزی نگفته بود .

+ دلیل منطقی مرجح در انتشار : مائده ! ادما مختارن ! ( کاش یه روز این بره تو مخت ) و اینکه از تو خوششون بیاد یا بدشون بیاد ملاک خوب و یا بد بودن تو نیست ، تو باید راه خودت رو بری و طبق چهارچوب هات زندگی کنی به قول یه بنده خدایی اون کیه که بخواد راجع به تو نظر بده ! ( یاد اون جایی افتادم که میگه نه با خوشی ها شادمان شوید و نه با ناراحتی ها از پای دربیایید و ناراحت شوید ! ) 

پیش نویس نمیکنم ! و این منم که مقابل خودم خواهم ایستاد !

+ یاعلی


سمانه باهام حرف زد یادم رفت چی میخواستم تایپ کنم . :|

اها یادم اومد 

میم میگه هرچقدرم زور بزنی نمیتونی مثل قبلا هات باشی 

میگم چه ومی داره مثل قبلا هام باشم

میگه چون من اون موقع هات رو بیشتر دوست داشتم 

. و حالا مسئله اینه که این دوست داشتن در چه راستا ست و به چه علت و قیمت ؟؟


قیافه من وقتی میفهمم یه ترم دومی اپلای کرده :|

.

.

.

اینطوری نشون میدم که عشق مهاجرتم و از این حرفا ولی . من کجا مهاجرت کجا :)) مهاجرت کنمم دو روز دیگه دلم واسه مامان بابام و بستی شیر شکلاتی تنگ میشه و مجبور میشم برگردم :)

.

.

.

#روایتی معتبر از مهدیس 

میگم از ایران برم دلم براتون تنگ میشه

میگه خودباخته فلان شده بیسال شده بهمان شده

واقعا این بار در حدم ندونستم که بخوام باهات بحث کنم و با چرا زر میزنی بحث رو شروع کنم و اینکه چرا فک میکنی که هرکی بخواد مهاجرت کنه غرب زده ست؟؟؟ تو اگه میدونستی چرا میخوام برم اون موقع خودت بحث رو با چرا زر میزنم شروع میکردی

.

.

.

کاملا طبیعیه کاملااااا !

یادم باشه یه چیزی رو تعریف کنم !

+ یاعلی


+ تو اگر در لحظه بهترین تصمیم ممکن رو هم بگیری احتمال یک درصد اشتباه از آب دراومدن و تا اخر عمر پشیمونی وجود داره

+ تو اگه در لحظه بدترین تصمیم ممکن رو هم بگیری بالاخره این تویی که تصمیم گرفتی و حتی برای بدترین تصمیمت در اون لحظه دلیلی وجود داشته و هیچ جای پشیمونی باقی نمیمونه و این اظهار پشیمانی بی معنا ترین حالت ممکنه

+ پشیمانی داریم تا پشیمانی

+ یوم الحسرت پ چی!؟

+ حکایت اون انگشت گزیدن ها پ چی !؟

+ خودم خودمو نقض میکنم زیبا نیست ؟؟

+ یاد سر کلاس اندیشه افتادم یه ساعت حرف زدم و اخر با یه جمله خودمو نقض کردم همینقدر زیبا :)

+ ولی فقط یاذت باشه که . آنچه در دل نماند که دگر راز نباشد !

+ همچین بی ربط نی !

+ میم میگه مگه قرار نبود نشود فاش کسی !؟

   میگم همچین هم فاش کسی نشده !

   میگه خودتو به اون راه نزن !

   و در اخر این منم که تبدیل میشم به یه دختر "هول" به ظاهر مسلط!

+ یاعلی



میگه بیا داستان بنویسیم

جدیش گرفتم

امیدوارم اونم وقتی این حرفو میزده هوشیار بوده باشه ینی اونم جدی بگیره

یکی از فانتزیامه

+ سه تایی رفته بودیم ته حیاط نشسته بودیم و بستنی شیر شکاتی میخوردیم ، از ته دل میخندیدم و اونقدر همه چی خوب بود که تبدیل شد درست به اون لحظه هایی که میخوام تا ابد توش گیر کنم و جاودانه بشم .

+ تنها عشق زندگیم بستنی شیر شکلاتیه :))

+ هفتاد درصد اتفاق هایی که واسم میفته عجیبه!

   هفتاد درصد اتفاق هایی که واسم میفته رو تا حالا تجربه نکردم

   هفتاد درصد زندگیم بر وفق مرادمه

   هفتاد درصد زندگیم اونجوریه که باید باشه

   و من عاشق این هفتاد درصدم :)

   درست مثل بستنی شیر شکلاتی :)

+ اینکه به تک تک آرزوهات ، برنامه هات ، درگیری های ذهنیت برسی خوش بخت محسوب میشی دیگه :)

+ اینکه خودت واسه خودت تصمیم بگیری خوش بخت محسوب میشی دیگه !؟

+ یاعلی



یه حالی که در عرض چند دقیقه سرشار از استرس میشم 

یه حالی که انگاری همین الان قلبم وامیسه

یه حالی که مغزم کار نمیکنه و فقط استرس متصاعد میشه

یه حالی که در انکار کننده ترین حالت ممکن میشم

. میم میگه قشنگ معلومه هول کردی ولی نمیدونم چرا انقدر ادای این ادم مسلط ها رو درمیاری ! بهش میگم ، بابا میم ! تو که دیگه استراتژی های زندگیمو میدونی ! 

بگذریم 

اره دوباره هول کردم 

فقط عذر خواهی میکردم 

در این حالت ها حتی اگرم حق با من باشه و مقصر یکی دیگه باشه همه چیو به گردن میگیرم 

میدونم یه جا به ضررم تموم میشه

دست خودم نی

احساس میکنم میتونم از پسش بربیام ولی . 

+ رسیدم به روزی که باید از همین امروز شروع کنم درست همین امروز وگرنه وقت کم میارم !

+ تو خواب راحتی داری #چاوشی

+ تلاش کن که برگردی و در کمال خونسردی مرا به خواب بسپاری #چاوشی

+ زیاد از تو مینوشم ، بگیر استکانت را # چاوشی

+ شاید یه روزی دلم برات تنگ شه ! شاید شاید ! 

+ منقطع ، انقطاع . کم کم دارم باهاش حال میکنم‌

+ یادش بخیر اون روزا که .

+ یادش بخیر اون روزا که .

+ یادش بخیر اون روزا که .

+ یادش بخیر اون روزا که .

+ چقدر احمقانه ادامه چهار تا جمله رو پاک کردم

+ همچین احمقانه هم نبود

   حکایت همون ادا مسلط ها رو دراوردن تو اوج هول کردنه !

   این بار ادای فراموش کردن :)

+ از سری احوالات اعصاب خرد کن 

+ یاعلی


امروز فاطمه گفت بیا تا انقلاب پیاده بریم

گفت بیا با مترو بریم بعد پله های مفتح رو مسابقه بدیم و حال خودمونو خوب کنیم

حوصله نداشتم و با هر دوتا پیشنهادش مخالفت کردم

نشستم تو ایستگاه توبوس

اومد نشست کنار دستم

هندزفری تو گوشم بود و سرم تو گوشیم بود

نشست کنارم تو ایستگاه اتوبوس و سرشو گذاشت رو شونه ام

حس خوبی بهم دست داد

هوا سرد بود

یه لحظه زل زدم به اسفالت خیابون که هیچ ماشینی ازش رد نمیشد

سرمو برگردوندم و فاطمه با یه امیدی گفت وای اتوبوس اومد

سوار شدیم

جا نبود بشینیم

وایسادیم

نزدیک هم وایسادیم و دوتایی با یه هندزفری اهنگ فرهاد رو پلی کردیم و

سر حرف  باز شد و تا خود خونه با هم حرف زدیم

بماند که ایستگاه رو رد کردیم

بماند که تو اوج شلوغی پله های مفتح با هم مسابقه میدادیم و پله ها رو تند تر میومدیم پایین

و بماند اینکه .

و اینکه یه وقتایی تو با عمق وجودت حس میکنی که چقدر خوش بختی که دوستانی داری تا تو را بفهمند . تا تو را بخوانند . خط به خط مو به مو !

خدا خودت بگو چطور شکرت را به جا بیاورم

+ یاعلی



امروز واسه اسفندیامون ( دوتا مریم "سید و شیخ" ) تولد گرفتیم

اینکه صبح سمانه یهو گفت به نظرتون اگه کادو شیخ رو یهو بدم بد میشه !؟

و رسیدیم به اینجا که ساعت نهار من و مهدیس رفتیم کیک خریدیم و اینبار من تسلیم انتخاب پنج ساله از تهران او بودم ! یک کیک اسب تک شاخ صورتی ! و این اولین سنت شکنی مان در خرید کیک بود ! ( هنوزم حسرت اون کیک شکلاتیه رو دلمه ولی خوب درومد !)

خلاصه از همون راسته بلوار کشاورز براشون کادو هم خریدیم اول خواستیم یه چیز شیک مثل لوازم تحریر یا کیف بخریم اما به علت بالا بودن هزینه ها و جیب مفلک دانشجویی ما به دمپایی حموم قناعت کردیم و گفتیم خوبه شیخ تو خوابگاه به دردش میخوره سید هم هر وقت خواست بره حموم میپوشه یاد ما میفته ! اینجوری همه جا ما تو فکرشونیم حتی تو دستشویی :)))

و اینکه به علت بی اعصابی دانشجویان علوم اج رفتیم حیاط پشتی و یه تولد مفصل براشون گرفتیم و کلی خندیدیم و خوش گذروندیم !

+ چقد اون لحظه ای که سمانه گفت سارا زنگ زده گفته قبول شدم خوش حال شدم ! خیلی :) حتی خوش حال تر از قبولی خودم ! و تو چه دانی که آزمون شهر چیست!

+کلا به نظرم یه سری از اتفاقات از پیش برنامه ریزی نشده چقدر میتونن خوب از آب دربیان و طبیعی باشن !

+ فقط قیافه سید که باورش نمیشد تولدشه و همش با خودش میگفته خب اینا چرا بهم نگفتن که واسه شیخ میخوان تولد بگیرن ! ( روایتی معتبر از خود سید !)

+ به قول مامان امروزیم روزی بوده از روزای خدا منتها این مایین که انتخاب میکنیم چه جوری بگذره !

+ یاعلی


اخر عروسیش وقتی داشتیم میومدیم یهو بهم گفت مائده هیچی نبود هیچی! فکر میکردم قراره چی بشه و چقدر اتفاق بیفته و بتریم ولی هیچی نبود هیچی! همه چی معمولی!

یادمه یه سری مهدیه میگفت از چیزی و کسی انتظار نداشته باش که اتفاق های خوبی که برات میفته خوشحالت کنه !

.

امشب خوش گذشت مثل باد گذشت . قبل از اینکه بیایم حس خوبی نداشتم و یه حال استرس طور ! ولی یکم که گذشت و رسیدیم واقعا خوش گذشت واقعا! و همه چی عالی بود امیدوارم خوش بخت بشه و بهترین زندگی رو داشته باشه :)


انچه این چند روز گذشت !

.

با چند روایت کاملا معتبر شروع میکنم و بعد .

.

از سر اندیشه شروع کنم که طرف میگفت من نظریات هیوم رو کاملا قبول دارم و به نظرم کمک زیادی به علم تجربی کرد و این واقعا ارزشش از همه چی بیشتره ! ( حتی به قیمت انکار نظام علت و معلولی ! )

سر کلاس ت جلایی پور که جلایی میگفت از طرفی میریم میشینیم سر میز مذاکره و برجام امضا میکنیم و از طرفی با موشک هایی که روی آن ابری نوشته شده است زورنمایی میکنیم ! ( غیر از آن است که همدیگر را خنثی میکنن )

فردی از انتهای کلاس خودزنی میکرد و خودش خودش را نقض میکرد ( همینقدر زیبا ) میگفت رهبری حرف آخر را میزند و هر سه قوه باید به آن عمل کنند و چند دقیقه بعد گفت ذیل قانون اساسی بند فلان امده که رهبر پیشنهادات خود را میدهد و افراد منظور قوا ست حق انتخاب یا رد دارند

فردی که جلویم نشسته بود و میگفت اینترنت دانشگاه چقدر ضعیف شده و چند دقیقه بعد روشو کرد به جلایی پور و گفت اره همه اینا زیر سر خودشونه ( واقعا شنیدن این جمله از یک دانشجوی غلوم اجتماعی برام عجیب بود ! ) میگفت همونی که موشک میزنه و ابری مینویسه روش مقصره و مردم رو بدبخت کرده ( قضاوتش نمیکنم ولی اگه نگم رو دلم میمونه ، خد اداند که بیشتر نگران نمره اش بود یا قطعی و کند شدن نت دانشکده یا غذای بی کیفیت سلف یا شایدم کلا از اهالی علوم اج نبوده !)

فردی که بعد کلاس یهو بهم رو کرد و گفت اگه میدونستم جلایی اصلاح طلبه و طرفدار ه عمرا باهاش کلاس برمیداشتم ( بنده خدا فک کنم نمیتونست کمی جدل و بحث رو تحمل کنه و بهش فشار اومده بود :/ و عجیب تر از همه اینکه چرا یه کاره اومد به من گفت واقعا محل تامل داره ! )

فردی که سعی میکرد تمام حرف هایش مستند باشد و از روی مدرک از حزب و ایدئولوژی اش دفاع کند !

فردی که چشمش را به هرچه حقیقت است بسته بود و فک میکرد اگر اهمیت ندهد اینطوری بهتر میتواند درست بودنش را استدلال کند

فردی که پشتم نشسته بود و میگفت نمیفهمم چی میگن من اصلا از ت چیزی سر در نمیارم و اینا رو نمیشناسم

و مهدیس که جایش میان این همه جدال خالی بود

و من که از این بحث و استدلال های به نسبت قوی لذت میبردم

و نتیجه این کلاس میشود اینکه هرچه استاد میگوید بفرمایید کسی از جایش جم نخورد و به بحث ادامه دهد !

و فردی که سر کلاس انقلاب میگفت علوم دینی علم نیستند مثل فیزیک و . بلکه دانش اند . کلاش اون لحظه بهش میگفتم خب یه دور دیگه حرفتو تکرار کن ! علوم دینی علم نیستند !؟ من هیچ من نگاه هم نه!

.

خب !

برسیم به اینجا که یکم از روایت های معتبر امروز بکشم کنار و شروع کنم به گفتن ! التبه گفتن که نه نوشتن!

یکی از دلایلی که دوست دارم برم علوم حوزوی رو تجربه کنم و درس حوزه بخونم اینه که باعث میشه شیوه صحیح جدل کردن و قانع کردن و بحث کردن رو یاد بگیرم ! و این به شدت نیازه !

به قول یه بنده خدایی انسانی که چشمش را ببندد گوشش را ببندد و تنها حرف خود را بشنود و حاضر نشود حرف طرف مقابل را بشنود فردی "دگم " است میگه از این ادما زیادن حتی تو همین شرکت که هر روز با هاشون سر وکار دارم

فردی که امروز میگفت انقدر نخواید همه چیز رو قضاوت کنید و از دید اصولگرایی یا اصلاح طلبی بهش نگاه کنید یه وقتایی یه چیز هایی اصلا درمقام قضاوت نیست!

سرکلاس داشتم فصل سوم ت رو میخوندم راجع به مکتب های فکری و ایدولوژی ها حرف میزد و اینکه چطور این "ایسم" های مختلف همدیگه رو خوردن و هضم کردن و درآخر به تاریخ پیوستن و اینکه اصلا عناصر اصلی شون چی بوده و چطور به وجود اومدن و تهش به خودم گفتم غیر از اینه که بشر یه جاهایی هرچی بیشتر دست وپا میزنه بیشتر غرق میشه !؟ وکاش مدینه فاضله مان پا میگرفت و این بشر کمی به خود می آمد و از این دست و پا زدن های بیهوده دست بر میداشت و . بگم که اگه یه ذره به سمت انچه که باید حرکت میکرد میکرد تا الان رسیده بود !

یاد قرقچیان افتادم که دوم دبیرستان میخواست دنیا رو دگرگون کنه

یاد زنگنه افتادم که میگفت تا تخصص نداشته باشی حرفت به هیچ درد نمیخوره

یاد کوهی افتادم که میگفت یه بچه مسلمون باید بهترین باشه تا بتونه کرسی های اصلی رو دست بگیره و تهش بتونه دنیا رو نجات بده

یاد امام خمینی افتادم که یه نفر بود و انقلاب کرد

و اینکه تو چقدر مرد عملی مهمه !

اون روزی شاه قاسمی سر کلاس سازمان رسانه میگفت به در کردن رقیب همه جا به نفع نیست ، تا استقلالی نباشه پرسپولیس معنا نداره ( تا اصولگرایی نباشد اصلاح طلبی معنا ندارد و تا مخالفی نباشد موافقی معنا ندارد و قص علی ذلک! )

.


یه وقتایی به این فکر میکنم که اگه همه چی درست تو اسفند ۹۷ اتفاق میفتاد 

اینجوری پیش میرفت

که تو وقتی از دستم کلافه میشدی بهم میگفتی "الامر امرکِ"

بعد منم میگفتم "لماذا لایفارق منی؟"

بعد تو میگفتی "لانی احبکِ!"

و من شاید خلع سلاح میشدم !

درست مثل الان که کلمه ها رو کنار هم میذارم در خلع سلاح ترین حالت ممکن ولی تو "یفارق منی!"

+ و شاید این بزرگ شدن بود که معادله هایمان را بهم ریخت نه قسمت و تقدیر!

  و این دست نیافتن

  و این بزرگ و بزرگ تر شدن

  و این فراموش شدن

  و این نتپیدن قلبی بر دیگری

  و این مفارقت 

+ همه بر همدگر افتاده و بر هم نگران!

+ تو ان سوی دنیا و من این سو ! 

   و دیگر چشمم اب نمیخورد فاصله ای به اندازه بی نهایت بتواند دلی را زنده نگاه دارد!

+ شاید تولدت مبارک

+ آگاه به اینکه به اینکه ادرس وبمو نداری تایپ کردم

+ آگاه به اینکه هیچ گاه این کلمات در برابرت کنار هم قرار نخواهند گرفت تایپ کردم 

+ آگاه به این آگاهانه بودن نفس عمل !

+یاعلی

+ اِنّی لااُفارِقُک!


اولین باری بود که با سارا میرفتم انقلاب

هیچ تصوری نداشتم از اینکه بناست چقدر بخندیم و خوش بگذرونیم 

درست مثل اولین باری که اومدم دانشگاه و با بچه ها آشنا شدم

هیچ تر از هیچ تر از هیچ

خب بر خلاف تصورم خیلی بهم خوش گذشت

واینکه هر کتابی که میخواست رو پیدا میکردیم و من ذوق میکردم 

و به این نتیجه رسیدم که مثل مهدیس کاملا نتیجه گرام ! اگر به نتیجه و هدفم نرسم روانی میشم و حس بیهودگی میکنم ولی امروز حس مفید بودن داشتم :)))

و اینکه زنگه رو دیدیم و خیلی عادی از کنارش رد شدیم 

ولی کلی داستان ساختیم و مهدیس رو سر کار گذاشتیم و اذیتش کردیم و چقدر خندیدیم :)

اولین باری بود که نقش بازی میکردم و سوتی ندادم :) و از این بابت خوش حالم :)))

+ دانی که چیست دولت ؟

+ و باز امروز با قاسمیان بحثم شد :) 

تقصیر خودشه. 

و دیگه از این مخالفت کردن ها و اعتراض کردن ها به حرف های بی پایه نمیترسم :)

و این خودش شروع خوبیه برام ! 

یه جورایی توانایی در هماهنگی با محیط ! 

*اشتباه همرنگی برداشت نشود صرفا هماهنگی و سازگاری و کنار اومدن ! 

+ چقد گشنمه و چقد امروز مفید بود :) اون ازت جلا اون از حلقه نظریه اون از ظهر اون از بیجرانلو و من چقد از همه چی راضیم ! 

+ و این منم که از اخرین روز دانشگاه تو سال نود و هفت راضیم :)

+ یاعلی


فک میکنم تا یه حدی قانع شد :)

بگذریم

بگذریم

بگذریم

+ چند ترکیب معتبر

   ادله ، استدلال

   جدال احسن

   دانشکده علوم اج

   قسمت اعظمش تقصیر خودمونه

   جریان سازی؟؟؟ 

   اصرار پافشاری

   تو خوبی؟ باشه واسه خودت خوبی! واسه بقیه چی؟ یه شخصیت منفعل!

+ یه وقتایی واقعا دوست دارم بدونم تو سر ادما چی میگذره!

+ یاعلی


+ ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من :)

   اسمان تو چه رنگ است امروز؟

   افتابی ست هوا یا گرفته ست هنوز؟

+ میم میگه اینجوری که تو از بهار بدت میاد هیتلر از فرانسه بدش نمیومد

+ بابا میخنده

+ مامان میگه اوووو کو تا بهار هنوز عید هم نشده

" دلم میخواست بگم واقعا پ چرا انقدر عجله بود خونه تی کنیم وقتی مسبب خونه تی عقیده داره اووووو کوتا عید " بگذریم.

+ هرسال بهار بدین گونه است که از عمق وجود تلف میشم ! :(

+ اهای بهار ! من که هر سال پرچم صلح بدست میام استقبالت تو چرا عزم صلح نداری :(

 ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

    جرم از تو نباشد گنه از بخت منست

+ یادم میمونه ( از اون شکلک چشم غره ها )


راجع بهش نگید نمیخوام یادم بیاد ندارمش.

راجع بهش نگید همین کافیه که خوبه حالش .

ازم دور شید راجع بهش نگید من با خاطراتش خوشم .

به من چه که مال من نیست اونو تو دلم نمیکشم .

+ ۹۷ اخراش داره گل میکاره :)

+ و رهایی از این سردرگمی :)

+ دیشب داشت ازش بد میگفت

   یهو قاطی کردم و گفتم

   درست حرف بزن :)

  اون استخاره کرد و بد اومد 

  پس اینجا نامردی از منه که بخوام اونو مقصر بدونم

   من اونو مقصر نمیدونم ، هیچ کسو مقصر نمیدونم

   تنها چیزی که الان برام مهمه حال خودمه که سبکم 

   سبک سبک ! درست انگاری باری از رو دوشم برداشته شده باشد ! 

   وقتی تکیلفت معلوم بشه 

   اینطوری راحت تر میتونی به خواسته هات برسی :)

   به قول آنت توی تئاتر خدای کشتار : ارووم و با لذت :)

+ اگه واسه تو الان همه چی تموم شد واسه من خیلی وقته همه چی تموم شده ست . 

+ باید یکم فکر کنم

  باید دوباره خودم رو بازسازی کنم

  خشت به خشت!

+ تا ۹۸ همه چی رو برای خودم حل میکنم 

   قول میدم !

+ یاعلی


اینکه نان استاپ میشینم فکر میکنم و خودم خودمو نقض میکنم

اینکه با خودم کلجار میرم

اینکه سعی میکنم هیچ وقت با دل جلو نرم و همیشه عقلم رو دخیل ماجرا میکنم

اینکه روزی هزار بار از عصبانیت میمیرم و تهش همه چیو واسه خودم حل میکنم

اینکه هول میشم و خودمو مسلط نشون میدم

اینکه از ترس تا مرحله سکته و مرگ پیش میرم ولی تهش به خودم میگم خب الان چه اسیبی بهت میرسونه و جواب خودم رو با هیچی میدم و همینقدر منطقی دست از ترسیدن برمیدارم

اینکه قسمت محاسبه گر مغزم غالبا فعاله

اینکه میرم مقوا و کتاب و چیزای دوست داشتنی میخرم و تهش میگم پسر ! ولخرجی کردی !

اینکه شبانه روز دارم همه چیو بالا پایین میکنم

اینکه به قول شاه قاسمی انقدر به همه چی دقت و توجه میشه دست از لذت بردن کشیده میشه ! ( البته اون منظورش رسانه بود ولی من مخاطبم کاملا زندگیمه ! )

اینکه یه شب هایی تا صبح بیدار میمونم و فقط فکر میکنم

اینکه هر سری برنامه میچینم و به نصفیش بیشتر نمیرسم و عذاب وجدان خرخره مو میجوعه

اینکه هرسری میگم چه اهمیتی داره ولی واقعا برام مهمه!

اینکه سعی میکنم سخت کوش باشم و از خودم بیگاری میکشم

اینکه یه کاری که دوست دارم رو انجام نمیدم تا به خودم ثابت کنم قدرت تو دست منه و این منم که میگم چیکار کنی

اینکه هرکاری میخوام بکنم اولش سه ساعت به این فکر میکنم تو چه راستاییه

اینکه بعضی وقتا این جدال عقلی به نقطه صفر منو میرسونه

اینکه ازادمای دور و برم بد مبینیم و واسم مهم نی

اینکه اجازه میدم همه جا انقدر ساده و رو بازی کنم

اینکه نمیتونم غیر از این چیزی که هستم باشم

اینکه انقدر پرروم ولی مهدیه میگه اینکه یه کسی بتونه از پس کاراش بربیاد پرروگی نیست با جربزگیه!

اینکه حرفاشو جدی میگیرم

اینکه به همه اعتماد میکنم مگر خلافش ثابت بشه

اینکه اون پلی لیست بلند و بالا رو حذف کردم و فقط چهارتا اهنگ باقی گذاشتم و مدام اون چهارتا رو گوش میدم

.

.

.

به نظرم همه اینا ناشی از یه بیماری روانیه :))

و همه اینا ناشی از من بودنه :))

اگر همه "اینکه" ها جمع نشه در یک نفر ان یک نفر دیگ مائده نیست !

و باید "اینکه" ها رو دوست داشت تا به خود رسید درست نفس وجودی خود !

و گوید من عرف نفسه فقد عرف ربه

+ یاعلی


همینقدر دردناک .

همینقدر سخت و طاقت فرسا!

+ میگم اگه فقط از شصت درصد اشتباهاتم درس بگیرم زندگیم بهتر از اینی که هست میشه !

   ناشکری نمیکنما ، همه چی عالیه

  خودمم پشت سر هم گند میزنم :) نان استاپ !

   با اینکه نود و هفت بهترین سال عمرم بود ( یه جورایی ) نه اینکه کلش خوش گذرونی باشه ! نه !

   سخت گذشت ! ولی خوب سخت گذشت ! دوست داشتنی!

   ولی خوشحالم که داره تموم میشه :)

+ یه قسمت مغزم میگه به نظرت وقتش نیست یکم خودسانسوری کنی !؟

+ یه قسمت دیگه مغزم میگه بیخیال بابا یه جوری میگه خودسانسوری انگار .

+ حکایت "یه دلم میگه برو برو یه دلم میگه نرو نرو :)"

+ یاعلی



پسر بچه ای به نام امیر علی :)

معرکه ست 

انگار نه انگار سه سالشه مث یه بچه ده دوازده ساله حرف میزنه و نطق میکنه و تیکه کنایه میندازه واااای فوق العاده ست !

وای ترکیدم انقد از دستش خندیدم :)))

+ واقعا مطب دکتر به این باحالی ندیده بودم 

و اینکه الان سه چهارتا مرد نشستن دارن بازی استقلال و نساجی رو تحلیل میکنن فقط اقاهه که داشت با تلفن حرف میزد و یهو گوشی رو برد کنار و گفت چرا پنالتی گرفت؟؟؟؟؟ بعد ادامه داد :) 

چقدر از این نوبت های طولانی دکترا بدم میااااااااد :(((((

و حتی جالب تر از همه این زن و شوهره واقعا دیدنین :))))

+ خدایا مارا از این طولانی نشستن های در مطب برهان ! امین :)


خوب بود :) خوش گذشت :)

و اینکه احساس میکنم همه چی طبق سلیقه خودش پیش رفته بوده ، مراسما ، عکاسشون و قص علی هذا .

+ و اینکه انقدر بحث و حرف دانشگاه شد کلافه ام کرد ، اینکه میپرسیدن تو علوم اج اذیت نمیشی و من هی باید میگفتم ن اتفاقا خیلی حالم اونجا خوبه و دوستای خوبی پیدا کردم و شاید این خودش نعمتیه که باعث شده انقدر خوب و راحت با همه چی کنار بیام و اینکه مخالفام اذیتم نمیکنن و باهاشون بیشتر از موافقانم ( به ظاهر موافق ) حال میکنم . * لازم به ذکر است فرد همیشه موافق با فرد هم عقیده فرق داره ! . فرد هم عقیده تو رو رشد میده بهت بال و پر میده ولی فرد صرفا موافق باعث میشه تو فقط درجا بزنی!

+ و اینکه بعد سه سال قرقچیان رو دیدم و چقدر حرف زدیم و چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر عوض نشده بود و چقدر عوض نشده بود و چقدر عوض نشده بود !

+ به زهرا گفتم یادم باشه عروسیم حتما رفقای پایه و شلوع کنم رو دعوت کنم اونم اومد خاص بازی دربیاره و از این جمله هایی که تو بعدش دیگه نتونی حرفی بزنی بگه و گفت ولی من همه دوستامو دعوت میکنم هرچقدر پایه و شلوغ کن نباشن ! ( من : باشه باشه باشه ) و فقط قیافه فرزانه بین این مکالمه های ما .

+ و وقتی اخر عروسی به قلعه گفتم با ما به از این باش که با خلق جهانی ( ماجرامون قشنگ ماجرای دوری و دوستیه ) و اینکه هر سری که میبینمش سعی میکنم خودمو کنترل کنم تا خاطره بدی بعد از عمری دیدن تو ذهن هم نذاریم :))))))) همینقدر زیبا !

+ و این منم که هر سری سعی در دست گذاشت رو نقاط اشتراک دارم تا افتراق

+ و این مهریه که هر سری در لحظات حساس قیافه منو شکار میکنه درست تو اون لحظه ای که فرزانه سرشو گذاشت رو شونه زهرا و گفت وای چقد گشنمه و من سرمو گذاشتم رو اون یکی شونه زهرا و گفتم وای دارم میترکم ( البته الان گشنمه :| )

+ و چقد زینب خوب شده بود ، ساده ، شیک ، مجلسی ! :)))

+ وقتی فرزانه از تویینر میگه و من کلافه جوابشو میدم ن ویگه حوصله توییتر رو ندارم خیلی همه جا هستم ، وبلاگ ، اینستاگرام ، تلگرام . نه دوست ندارم 

+ البته هرچی فکر میکنم میبینم وبلاگ رو نباید قاطی این جوجه مجازیا بکنم :) وبلاگ اصن بحثش جداست ! بگذریم .

+ و چقدر از این ساده و شیک بودن عروسیش راضی بودم ، کلا احساس میکنم هرچقدر ادم از تجملات و این ریخت و پاش های الکی دور باشه همه چی قشنگ تر به چشم میاد :) 

+ مامان میگه هنوز هوا اخماش توهمه ها کاش یه برف بیاد

+ بابا میگه درست شب عید 

+ و من فقط تصور میکنم و تایپ میکنم :)

+ چقدر حرف مهدیس و سارا شد با فرزانه ( دخدره یه جنوب باهاشون رفته ها ببین تو رو خدا ! )

+ و چقدر گله مند :) میفهمم چی میگه ولی خب . مسمومه دیگ ! درست مثل اینکه خوردن سم مد بشه :) همینقدر مزخرف !

+ و زهرا که میگه دلم برات انقده میشه ( و با انگشت سبابه و شصتش قلب درست میکنه ) 

+ من از بابت همه چیز خوش حالم همه همه همه چیز ! 

+ و اینکه داشتم به سمانه میگفتم من با ازدواج زود مشکلی ندارم فقط دیدن دختر ۱۸ ساله تو لباس عروس برام جالبه ، فقط اینکه به یه فرد ۱۸ - ۱۹ ساله به چشم یه فرد متاهل نگاه کنن برام جالبه ، فقط اینکه . نمیدونم ، یکم دیگه ادامه بدم به تناقض میرسم !

+ اصولا تمام تلاشم برای بعد یه اتفاق اینه که به بدی هاش فکر نکنم و فقط خوبیاشو بیارم جلو چشم همین ! 

+ ولی باید یه چند کلمه یا جمله معتبر رو بنویسم که فقط خودم سر در بیارم ؛

   حس غریب وقتی که وارد سالن میشی و هیچ کسو نمیشناسی

   یه سری سوال مزخرف فقط برای ایجاد یک مکالمه هرچند کوتاه

   و اینکه دیگه معلوم نیست کی همو ببینیم

   اعصاب خرد کن 

   تظاهر ( واقعا عجیب نی همه ما یه وقتایی بد تظاهر میکنیم یعنی یه جوری تظاهر میکنیم که همه میفهمن داریم تظاهر میکنیم ) 

   و اینکه وقتی کادو زینب رو دادیم و قبلش بهش گفتم ببخشید دیگه هرچند کوچیکه به جیب دانشجوبی ما نگاه کن :) و زد زیر گریه 

   و اینکه حس میکنم منتظر بهونه بود ، بهونه ای برای گریه کردن .

   و ۹۷ دارد گل میکارد

   درست در دقایق ۹۰ بازی !

   و از ته ته دلم دعا میکنم خوش بخت ترین بشه

   عکس !

   پناه ، ثمین

   و این جسور بودن و قاطع بودنم را میستایم 

   بماند که اون سری بابا بهم گفت یه جاهایی فک میکنی داری شجاعت بخرج میدی ! 

   چون در اصل درگیر یه خریتی :)

   و بدان که خریت و شجاعت با هم فرق دارن همین !

+ یاعلی


وقتی میگم دیگه بهش فکر نمیکنم 

یعنی مدام جلو چشامه

وقتی میگم مهم نیست 

یعنی مهم ترین اتفاق زندگیمه 

+ خدا داند که با این انکارها به کجا میخوام برسم .

+ و اینکه امشب عروسی زینبه و یه بند داره بارون میاد . :) 

. خوشا :)

. حتما شب که برگشتم تعریف میکنم :))

. بیشتر هیجان دیدن رفقا بعد از چند وقت رو دارم :)) 

و اینکه ببینم زینب چه شکلی شده :))

. ینی الان چه حسی داره ؟

. ینی الان . آه پسر !

+ یادم باشه یه پست بذارم انچه در ۹۷ گذشت ، البته الان زوده از سری پست های دقیقه نودی باید باشه :))

+ یاعلی


بابا حاجی زودددددده هنووووز زووووووده !!!!!

هنوز حداقل یه بیست چهارساعتی مونده 

خداروچه دیدی شاید همین عشقی که حدودا چهل درصد نوشتن تنهاشون گذاشته و رفته برگشت. شاید به یکی از هدف هایی که کلی واسش زحمت کشیدی نتیجه اشو تو همین بیست و چهارساعت اینده دیدی . خدارو چه دانی :))

( الکی مثلا من خیلی امیدوارم و فلان و بیسال و بهمان ! ) 

+ اخرای ۹۷ زده به سرم :| اره دیگه خلاصه دعا کنید حداقل واسه ۹۸ یکم ادم بشم و عقلم بیاد سرجاش!


هیچ چهارشنبه سوری ، مثل پارسال نمیشه 
اینکه رفته بودیم جاجرود 
و وقتی حداد اینا رفتن ، با بهاریان و بچه ها رفتیم تو حیاط اتیش درست کردیم و بالن هوا کردیم و اهنگ گذاشتیم و . بهاریان فقط حرص میخورد که ال رسول نفهمه :)
و همون فرزانه ای که پارسال بین مون داشت مسخره بازی درمیورد الان عروس شده و زینب که نان استاپ میرقصید هم الان با شوهرش ماه عسله :)
و چقدر خوش گذشت!
رفته بودیم بالا پشت بوم و داشتیم اون خونهه که اهنگ گذاشته بود و بس کن نبود رو دید میزدیم 
و به قول زهرا همه مون مست و دیوونه شده بودیم و الکی میخندیدیم و . هه به قولش کارایی میکردیم که مستا بعد از هوشیاری به گردن نمیگیرن :))
و اینکه ساعت ده یازده بهاریان با چوب بالا سرمون وایساده بود و میگفت تا اخرین مطالعه تونو تموم نکنید نمیذارم برید بیرون و بچه ها با کتاب دینی و یه سریام با کتاب جغرافی داشتن جنگولک بازی درمیوردن و با اهنگ خونه بغلی میرقصیدن .
و چقدر جاجرود پارسال خوش گذشت :)))))))) بهترین چهارشنبه سوری عمرم که هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد درست اولین و اخرین!
با همه سختی هاش و ناراحتی هاش با اختلاف بهترین بود :)


میگن دلیل اینکه چهارشنبه سوری امسال خیلی شلوغ نشده گرون شدن ترقه ایناست یه دلیل دیگه اش هم اینه که هی اومدن تو فضا های جورواجور پر کردن نه به چهارشنبه سوری و این حرفا. 

واقعا نمیدونم چی رو مردم انقدر عجیب و مستقیم تاثیر میذاره !


همه خر و گاگولن فقط خودش میفهمه

همه فلان و فلان و فلانن خودش بیساله !

+ اخریه واقعا پر معنی بود !

+ دم اخریه غیبت نکنم :)

+ سارا اون روزی میگفت یه وقتایی ادم بیشتر از اینکه با دیگران غیبت کنه پیش خودش داره غیبت میکنه . راست میگفت !

+ و همچنان معتقدم زوده راجع به ۹۷ بنویسم . فردا شب دقیقه نود :)

+ میم میگه حالا اخر سالی خون خودتو کثیف نکن ! 

   باشه باشه !


بالاخره حس و حال عید به بنده منتقل شد :)

ر.ک : معطلی بانک

ر.ک : معطلی و گیر افتادن در شلوغی تره بار

ر.ک : خلوت شدن خیابون شریعتی

ر.ک : همسایه های طی و لگن به دست ( اره خودمم باورم نمیشد :)) )

ر.ک : حس کردن بوی بهار ( فکر میکنم اولین سالیه که ابریزش بینی و عطسه های پی در پی ندارم و بالاخره الرژیی که درمان شد :)) )

ر.ک : برام سبزه سبز کرد :) دیشب بهم داد و گفت اینا نارنجه برای تو کاشتم ( بله مطابقا مردم از خوشی :)) )

ر.ک : بعد از چند سال اولین سالی که روزای اخر سال خاطرم راحته :) 

ر.ک : دیشب به علیرضا داشتم میگفتم امسال واقعا با همه سختی هاش خوب بود میگفت اره دیگه معلومه خوب بود واست درست تموم شد و رشته ای که خواستی قبول شدی ( تا حدود زیادی باهاش موافق بودم ولی تمام خوبی امسال برام توی رشته و درس خلاصه نشد خیلی اتفاق های خوب دیگه هم بود که حالا مجال توضیح نیست ! )

ر.ک : و میفرماید : بوی عیدی ( دقت کنید خود خواننده و شاعر اینجا رو با شک میگن ) بوی عود ، بوی کاغذ رنگی ( فکر میکنم فرهاد میدونسته من ۱۹ سالم بشه عاشقش میشم واسه همین این عبارت رو اختصاصی واسه من خونده ، آه پسر ! ) ( الکی مثلا )

+ راجع به ۹۷ حتما مینویسم اما هنوز معتقدم که زوده :)

+ یاعلی


اینکه دور و برم هنوز ادمایی هستن که با لبخندشون حالم خوب بشه

اینکه ادمایی تو زندگیم هستن که برام مهمن و از هم صحبتی باهاشون سیر نمیشم

اینکه یه دفعه یاد گذشته ام بیفتم و در حالت اول بخوام هی کنکاش کنم و تلاش کنم تا چیزای بیشتری ازشون یادم بیاد یا در حالت دوم حواسمو پرت کنم و سعی کنم پسشون بزنم و خودمو درگیر احوالات "حال" ام بکنم !

اینکه از بزرگ شدم میترسم

فکر اینکه اگه از دست بدمش عذابم میده 

اینکه زندگی انقدر کوتاهه و عمری تباه بودم ولی الان دیگه نه ! یعنی نمیخوام تباه باشم !

اینکه بهم میگه چرا تو نوزده سالگیت داری مثل یه ادم سی ساله فکر میکنی

اینکه یه وقتایی از عمق وجودم حس میکنم که تو سراشیبیم و وقت زیادی برای تحقق خواسته هام ندارم

اینکه دلم تنگ میشه واسه خیلی کسا و خیلی چیزا ولی از این دلتنگی لذت میبرم و مثل سرخوشا وقتی تو خیابون در کمال جدیت راه میرم لبخند میزنم !

اینکه هنوزم با تمام وجودم دوست دارم هرجا بجز ایران زندگی کنم ولی در اخر ، در پایان همه این جدال های فکری با خودم میگم تو جای دیگه ای دووم نمیاری و بهترین اتفاق برای تو زندگی تو همین جاییه که هستی!

اینکه انقدر جرات به گردن گرفتن خطا هامو دارم 

و هزار و یک چیز دیگه . که مجال گفتن نیست !

+ شکر خدای را عزوجل !

+ یاعلی



ترجیح میدم طراحی وبم اونقدر ساده باشه که وقتی مخاطب واردش میشه گیج نشه و یه راست بره سر اصل مطلب ، همونی که من میخوام !

+ نمیدونم از کجا باید شروع کنم تا بتونم این من باشم که تصمیم میگیرم

   اینکه احساس میکنم دارم کنترل میشم توسط یکی دیگه و این من نیستم 

+ بله بله لازمه که الان تیکه کلام معروفم رو به کار ببرم " میفهمی چی میگم ؟"

+ لازم که ذکر کنم تاثیر بی وقفه فیلم دیدن نیست این حسِ " کسی داره منو و کنترل میکنه و تو تصمیم هام دخالت میکنه " بلکه چند وقتی هست به این نتیجه رسیدم

+ جان من نگو دیوانگان به لطف خدا غالبا خوشند !

+ و باید این محتوا و قالب همخوانی پیدا کند اگر همخوانی پیدا نکند میشود حکایت ریختن پلو تو لیوان و سپس میل نمودن ان توسط چنگال !

+ و من مطمئنم یه روز همه چی درست میشه و میاد سر جاش!

+ و من مطمئنم یک روز به انچه باید میرسیم ! 

  کمال حقیقی !

+ و شکی که سرآغاز یقین شد !

+ و شک را عاشقم 

+ و این سردرگمی

+ و این همه حجم از افکار تو در تو ! 

+ و خوش گفت : منت خدای را عز وجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت !

+ یاعلی


میخوام برخلاف نتیجه گیری که امروز با مهدیس کردم کل امروز رو بنویسم !

و برای دقایقی تبدیل بشم به یک ادم برونگرا که همه چی رو داره بروز میده !

و تلاشمم بر اینه که اکثر اتفاقات امروز رو بنویسم ولی همشو قول نمیدم :)

.

صبح شش و نیم به زور بیدار شدم و به خودم فوش دادم که کلاس هشت صبح برداشتم و بابا هم شروع کرد به پند و نصیحت که به این فکر کن که پارسال این موقع باید میرفتی مدرسه و .

سریع حاضر شدم فقط به امید اینکه زود تر برسم به مترو و بگیرم بخوابم

خدا رو شکر یه جا گیرم اومد و تا خود بهشتی خوابیدم بعد که از مترو اومدم بیرون در کمال نا باوری دیدم اتوبوس صادقیه-بهشتی از جلوم رد شد و این مائده هفت و ربع صبح اصلا توان دویدن دنبال اتوبوس را ندارد !

تو ایستگاه نشستم و چون نمیشد بخوابم گوشیمو چک کردم

یه ربع بعد اتوبوس اومد و راند دوم خواب :))

در این حد که رسیدم دانشگاه مهدیس و دلیل که جلوم وایساده بودن و حتی طاهره که از بغلم رد شد رو ندیدم و تا مهدیس منو دید پغ زد زیر خنده که دختر چرا باد کردی !

بارون میومد !

تنها هدفم رفتن به کلاس و راند سوم خواب بود ! ولی مهدیس زورم کرد که از در اصلی بریم و یکم زیر بارون راه بریم ( در کسری از ثانیه دو دو تا چهارتا کردم که انرژی که میخوام صرف کنم سر بحث کردن با مهدیس مساوی با همون انرژیی که مصرف میشه تا از در اصلی بریم و به قول نرسیسیانس نتجتا! بی برو برگرد قبول کردم ! )

و بالاخره رسیدیم سر کلاس ولی دیگه خوابم نمیومد و حتی بادمم خوابیده بود :)

سر اینکه هر کی میومد مهدیس میگفت عیدت مبارک و من هر کدومو بلافاصله میگفتم عید اخه !؟؟ تا خرداد تو بناست تبریک بگی !؟ کلی خندیدم و به لطف کلاس با برکت نرسیسانس کل تله و اینستا و وبلاگ رو چک کردم تازه بعدشم فاطمه برداشت توییتر نصب کرد ( برخلاف میل باطنیم :(( ) و با این همه کار بازم بیست دقیقه از کلاس مونده بود که اونم یه جوری پرش کردیم و به اینجا رسیدیم که انقلاب نریم و از کانتکس خودمون خارج نشیم و خیلی جدی بریم انقلاب که من برم یه سر مرکز کتابا رو تمدید کنم و بعدم کافه دانشگاه واقعا جفا بود اگه این هوا رو ول میکردیم و میرفتیم سر کلاس انقلاب بلکه یکی از کانتکس خودش خارج بشه اوووف !

رفتم مرکز امین رو دیدم ( مدیونی فکر کنی من توی این چهارده سال سعی نکردم بهش بگم فاطمه ! ) و اینکه چقدر بزرگ شدیم ! واقعا بزرگ شدیم ! واقعا دلم براش تنگ شده بود ! و اینکه تو یه نفر رو چهارده سال ببینی هرچقدرم با هم صمیمی نباشید سال پانزدهم که از هم جدا میشید طبیعیه که زود به زود دلتون برای هم تنگ بشه!

رفتم پیش بچه ها تو کافه کراسه قرار گذاشته بودیم رسیدیم و از این برج هیجان ها بازی کردیم ( از همونا که هی از لابه لاش چوب میکشی بیرون تا برج بریزه بعد بازنده رو یه بلایی سرش میارید ! ) و اینکه شرط گذاشتیم ک هرکی باخت بره لب تاب رو از واحد برادران پس بگیره ! ( اینجا رو نگفتم که رفتنه لب تاب فاطمه رو چون همه جا بسته بود مجبور شدیم بریم بذاریم تو اتاق بسیج برادران :// و اکبری یهو رسید و مهدیس و فاطمه هم سنگ تموم گذاشتن تا میتونستن سوتی دادن ! فقط خدا رو شکر میکنم که من باهاشون نبودم :)) )

خلاصه مهدیس باخت و قص علی هذا ! البته هیجان خاصی نداشت چون ساعت نهار بود و کسی نبود و اینم جلدی لب تاب رو برداشت و جیم زد !

+ خاطره پارک لاله این وسط مفقود شد !

بعد به حول و قوه الهی رسیدیم دانشکده و ماجرا یادواره و جلسه و .

یه پرش گنده میکنیم این وسط و میریم سر روان !

ارایه عمه ولی رو به خیر گذروندیم و تمام طول کلاس سوال من این بود که چی میشه بچه های فنی میان کلاس روان برمیدارن اونم با ولی زاده ! مثل این میمونه که من برم فیزیک یا برق بردارم اختیاری ! عجیبه دیگه !

هیچی سر جاش نیست ! چه میدونم شایدم هست ! به من چه !؟؟

الان داری احساس میکنی که دارم سر و ته امروز رو هم میارم !؟ درست فکر کردی !

چون احساس میکنم اگه یکم دیگه همینقدر سر درد بکشم مغزم از هم متلاشی میشه !

وای چقدر بد تمومش دارم میکنم

هیچی از برگشت نگفتم

درست اصل ماجرا

هیچی از هیچی نگفتم :)

+ وی حتی نمیتوانست یه خاطره خوب را درست و درمون تمام کند :(

عذاب وجدان گرفتم!

به درک ! باید از این شخصیت الف ام دور بشم !

+ امید است که اتفاقات خوب حتما درج شود ! شده یه روز دیگه !

همین ! یاعلی


چون طبق خیلی از اتفاقاتی که این مدت افتاده دارم به این نتیجه میرسم که اغلب رفتار هامون بر اساس عادته ! و امروز رسما رکوفیان سر کلاس اینو گفت . ( اینکه فکر نمیکردم در این برهه کسی به غیر از خودم هم به این مسئله فکر کنه واسم عجیب بود ) میگفت چرا بهم میگیم عزیزم در صورتی که عزیز هم نیستیم و قص علی هذا .

و فاطمه یهو گفت حکایت قلب فرستادن هاست و مهدیس میگفت من که میفرستم صرفا از روی عادته و منظور خاصی ندارم ! 

و احساس میکنم این عادته باعث شده خیلی جاها حرف هایی که باید بزنیم رو نزنیم و برعکس !! و به نظرم اگه همینجور پیش بره شاید به جاهای بدتری برسیم !

عادت ، عادت ! واقعا عجیبه !

یا اینکه اون سری داشتم با بابا حرف میزدم و یهو گفتم اگه من برم یه جایی بجز تهران زندگی کنم دووم میارم ؟ و بابا میگفت اگه مجبور باشی اره ! خاصیت انسان اینه که زود عادت میکنه و خودشو با محیط سازگار میکنه ! 

واقعا دوست دارم برم یه مدت دور از این تهران زندگی کنم . :(

. یه وقتایی وقتی به خودمم نگاه میکنم میبینم منم خیلی از کارام و حرفام از روی عادته ! این که عادت کردم یکی رو میبینم بهش سلام کنم اینکه عادت کردم به ادما لبخند بزنم اینکه حتی به جرات میتونم بگم به اینکه به یه سری از چیز ها فکر کنم و در موردشون با خودم کلنجار برم هم عادت کردم !

از یه جهت این عادت کردن خوبه ! ادم میتونه خیلی از کاراشو راحت تر انجام بده ولی اینکه ادم همینجوری یه کاری رو از سر عادت بکنه بدون اینکه دلیلی داشته باشه براش ازار دهنده است ! ( فکر میکنم برای کنترل رو همچین چیزی ادم باید یه مدت روی بدیهی ترین کاراش هم فکر کنه تا از سر عادت اونا رو انجام نده ! ) " چقدر هیجان انگیز :) "

+ اما تو که اون سری بهم توپیدی ما ریاضیا حرفامون با درصده و دقیق ولی شما انسانی ها همش از قید های اغلب و اینا استفاده میکنید لازمه بهت بگم هفتاد درصد کار های انسان از روی عادته ! این درصد اصلا معتبر نیست و میخوام ببینم چه دردی ازت دوا میکنه اینکه بگم هفتاد درصد یا اغلب ! ایا واقعا انقدر صفر و صدی باید بود یا یه جاهایی باید شل کرد ؟؟؟ :)))

+ یاعلی


وقتی میفهمم همه دارن بازیم میدن

وقتی میفهمم اینکه یه نفر بیاید و در قالب علم برایت تور پهن کند اینکه تو را جذب کند برای نوشتن جوابیه و صرف شکل گیری یک فضای گفتمانی و در اخر مطرح شدن خود ان فرد .

به سکوت هم فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم ! از این جهت که بذارم هرکه هرچی خواست بگه و . نمیدونم 

نباید جواب بدم

باید جواب بدم 

نمیدونممممم


چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

+ تاحالا به این حد از تعالی نرسیده بودم که اعصاب خوردی خودم واسم اهمیت نداشته باشه 

+ تا حالا به این حد از تعالی نرسیده بودم که منفجر بشم از درون از هم بپاشم ولی از بیرون اب از اب ت نخوره !

+ وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بمیرم باشه ؟ 


اینکه هر لحظه ای که میگذره احساس میکنم باید جای پامو محکمتر کنم
اینکه این جناح بندی های بی پایه ، این غرب و شرق کردن ها ( یاد اون ماجرای عرب و عجم افتادم ! حالا هی بگید. بابا تو یه دور تاریخ صدر اسلام رو بخون بعد بیا بگو داری خزعبل میگی * املای خزعبل رو مطمئن نیستم !)
این استدلال ها ( بهتره بگم شبه استدلال که هر منطق خونده ای خوب میدونه چیزی جز مغالطه نیست !) داره اعصابمو رو خورد میکنه!
اینکه طرف با یه دیدگاه کاملا جهت دار میاد و میگه کفش های ایدئولوژی و دین را از پای دراورید و یکی نیست به این بگه داداش هروقت تو کفشت رو دراوردی بگو منم درارم
و نقد هایی که دائم روی ذهنم رژه میروند .
همه این ها باید محرکم باشد نه مانع !
+ اینکه به جایی نمیرسیم به خاطر اینه که نظر های مخالف مون رو نمیتونیم تحمل کنیم
اینکه دائما درحال ریختن ماست ها تو قیمه هاییم
و غیر از این است که همش ناشی از ناتوانی منِ بنی بشر در جدال احسن است ؟
+ اینکه همه میگویند فلان چیز بد است فلان چیز اه است فلان چیز مانع است اما هیچ کس انقدر مرد عمل نیست که بیاد در یک جمع علمی فارغ از هر جناحی بیان کند و مرد بحث و جدل به نحو احسن باشد !
و نتیجتا میشود منِ ترم دومی سر کلاس اندیشه بتوپم و در اخر راه حل هایم را ارایه دهم و استاد برای چند دقیقه زل بزند به من در ردیف چهارم و هیچ نگوید . و در اخر تنها بگوید صحیح ! خب این صحیح بودن چه دردی را دوا میکند این را که خودمم میدانم !
+ کاش انقدر که حرف کلی میزنیم کمی با مصداق جلو می امدیم !
( وی ) در نشریه نوشته سنگر سازی از دانشگاه ها و اسلامی سازی دانشگاه ها توسط حکومت !
به قول شاه قاسمی مبنا را میگذاریم بر صداقت نویسنده ولی اینجا من فقط یک سوال دارم خب برادر چرا با مصداق ننوشتی ؟ نکند مصداقی نداری؟ نکند اینکه صدای اذان پخش میشود را اسلامی سازی میگویی؟! اگر همین یک مورد مسئله توست ؟ من برایت هزار و یک مصداق میاورم که اصل مطلبت را زیر سوال ببرد . من برایت از وضعیت اسف بار حجاب و حراست و روابط مختلف و توپیدن به استادها به خاطر قوانین کلاسشان و . میگویم و بگذریم که این ها خیلی هایشان قوانین است نه صرف مذهب ! شما قانون گذار شو هر اسبی خواستی بتازون ! هرچند که الان هم با اینکه صرف دانشجویی همه را تحت و شعاع خود قضاوت میکنی
تند نمیروم
زود قضاوت نمیکنم
تمام این کلمات را بار ها و بارها این ان ور کردم و بعد تایپ کردم
هزاران بار مزه مزه شان کرده ام
و من این را خوب میفهمم که وقتی همه مان فقط ناراضیم از این وضعیت اشفته و نابسامان و هیچ قدمی برای بهبودی اش برنمیداریم به هیچ جا نخواهیم رسید !
اینکه به هیچ جا نمیرسیم به خاطر اینه که نظرهای مخالفمون رو نمیتونیم تحمل کنیم
اینکه در جدال کردن به نحو احسن ناتوانیم
و .
میگوید برای اینکه بتوانی به چالش بکشانی لازمه اش برایت تخصص در رشته ات است ! ان وقت است که تو و افکارت و جناحت و هرچیز دیگری که به تو مربوط شود مهم میشود ! ( در مورد مقوله جناح جای تامله ! چون واقعا این جناح بندی ها چیزی چز بچه بازی نیست ! انسانی که خط فکری اش روشن باشد و بفهمد که به کجا میخواهد برود دیگر نیازی به این جناح ها ندارد که ! )
+ و من ! مائده بنت المصطفی همه این ها را ثبت میکنم که دغدغه این روزهایم را فراموش نکنم که فراموش نکنم اینکه میگویند مخالفت ها و سختی ها تو را بزرگ میکند شعار نیست ! اینکه میدوم تا به نقطه حق برسم نه چند سال دیگر باد به غبغب خود بیندازم و فخر بفروشم که چهارتا کتاب دانشگاهی خوانده ام ! که یادم بماند این علم باید انسان را در جهت درست هدایت کند این علم باید برای نفس علم باشد نه چیز دیگر !
+ والله اعلم !
+ یاعلی


و هنوزم سوال من اینه که عشق واقعی وجود داره ؟

عشق هویتش مادیه یا معنوی؟

ادما چرا عاشق میشن افسرده و دیوونه میشه در صورتی که به نظرم باید بیشتر سرخوش بشن و امیدوار و بهترین حالت ممکن !

عشق رو باید یه بار تجربه کرد ؟ برای همیشه ! . اخه بر این اساس که دیگه اسم همجین بازیچه ی جوانک هایی که عشق نیست ! 

چی میشه که ادم وقتی عاشق یکی میشه تمام زندگیشو فدا میکنه ؟

من باب وجود عشق از بُعد معنوی برای همه اینا جواب های منطقی دارم ولی ! برای مادیش نه !

شاید هم همچین مادی که من میپندارم نباشه و همه اینا به یه نقطه ختم بشه !

نمیدوووووووووووووونم !

ولی یه روز عاشق میشم 

عاشق واقعی 

نه انچه کلیشه مردمان شده 

اون وقت به همه اینا جواب میدم !

با عقل میشه عاشق شد ؟ 

+ احساس میکنم اگه من عاشق بشم با عقل عاشق میشم !

چقد مزخرف !

چه میدووووووونم !


با تمام رکب هایی که خوردم 

ادم نمیشم و تمام تلاشم رو میذارم رو زندگی کردن تو مدینه فاضله ام !

+ وقتی به حرفای کسی گوش کردید بعدش سرش منت نذارید ناراحت میشه :)

+ تا الان یازده نفر بهم گفتن سخت میشه از زیر زبونت حرف کشید بیرون 

   ولی من همچنان معتقدم که یه ادم برون گرام که همه چیو بروز میدم :|

   و اینجا مسئله اینه که شناخت من از خودم درسته یا شناخت دیگران از من ؟


امروز خودم به این حال دچار شدم

میگن چته 

میگم هیچی خوبم .

و فقط 

خودم میفهمم این که میگم خوبم در بدترین حالت ممکنم

واقعا دوست دارم دست از این انکار ها بردارم ولی نمیشه

یه وقتایی وقتی حرفاتو به کسی بزنی واسه خودت بزرگ میشه .

باید انقدر بهشون فکر کنی تا طی کلنجار درونیت حل بشن !


فردا جوابیه چاپ میشه 

رفتم پیش صفا 

باهاش حرف زدم 

می‌گفت خوبه ولی من دیدگاهم کاملا باهات متفاوته برای همین نمیتونم نظر بدم

از قضا رضوان پور هم اونجا بود 

*فک کن بغل کسی که متنشو نقد کردی وایسی و از نفر بغلیش بپرسی خب نظرت ؟

حس کردم توی یه مارپیچ سکوت گیر کردم 

درسته ادم باید پای عقیده اش بمونه

ولی قبول کنیم سخته !

وقتی موافق هات یک سوم هم کمتر از مخالف هات باشن .

و تو مانی و تو مانی و خدات :)

بگذریم 

نمیدونم 

با حرف های امروز شاه قاسمی کلا یه جوری شدم 

اینکه میگفت طرف یه جوری مقاله میده تا مخالف هاش جریحه دار بشن و براش نقد چاپ کنن و متن خودش مورد توجه بگیره .

میخوام بگم همینقدر کثیف :) ولی پیامده ! و حرفی نمیمونه .

علمی شده ی زندگی روزمره مون 

ادم هایی که برای جلب توجه حرف میزنن و یه سری رفتار ها انجام میدن و .

دارم سعی میکنم با کنایه و استعاره حرف نزنم و تا میتونم شفاف بگم تا سو برداشت نشه 

و میخوام بگم که نفس عمل اونقدرها مهم هست که تا انتها، نتیجه رو معطوف خودش کنه !

اونقدر فرق هست بین کسی که برای عقیده اش عمل میکنه ( و این به حق یا باطل بودن عقیده ربطی نداره، هر عقیده ای ) با کسی که به خاطر شروع یک بازی ( شکل گیری فضای گفتمانی و خارج کردن گفتمان از نفس عمل که گفت و گو باشد ) مقاله چاپ میکنه و غیره و ذلک ! 

نمیدونم 

هیچی نمیدونم 

شاید دارم اشتباه فکر میکنم

اگه دارم اشتباه فکر میکنم که هیچم بعید نی 

عمیقا دلم میخواد خدا راه درست رو جلو پام بذاره و از این سردرگمی درم بیاره !

+ یاعلی


یه تنه میاد سر کلاس زر میزنه

نمیذاره کسی هم حرف بزنه

بعدم که میذاره دانشجو حرفشو بزنه 

بهش میگه خب دو ساعت سخنرانی کردی تهش که چی و .

حالم ازش بهم میخوره 

و شاید این عصبانیتم به خاطر توهینی بود که به شخص من کرد نه عقیده ام 

و ادمی از عقیده اش جدا نخواهد بود .

+ واقعا این ادمایی که فک میکنن بقیه خرن خودشون فقط حالیشونه رو مخمن !


رکب خوردم

هنوز اونقدرا پخته نشدم

هنوز عاقلانه عمل نمی‌کنم

فکر میکنم دارم با عقل و منطق جلو میرم ، ولی هنوز یه وقتایی براساس احساس تصمیم میگیرم و بعدش پشیمون میشم

هنوز اون قوه عاقله ام به زندگیم غالب نشده

هنوز اونقدرا بچه ام که دنیا رو مثل دنیای تو ذهنم خودم میدونم

هنوز بچه ام که به ادما اعتماد میکنم تا خلافش ثابت بشه

یه بچه ی رکب خورده که انداختنش وسط دنیای ادم بزرگا !

و من الان در موضع یک ادم رکب خورده 

از عمق وجودم داد میزنم که 

اره ضعیفم و تا غایتم یک دنیا فاصله دارم 

و وارد کردن که این مدینه فاضله ام تو این دنیایی که به جبر توش قرار گرفتم نمیدونم چقدر طول میکشه ولی خوب میدونم که کار سختیه !

بماند که به این دنیا اومدنمم تماما جبر نیست و یه روزی خودم "بلی" گفته ام .

+ یاعلی


میگه به این فک کن که بعدش انقلاب داریم

وحتی به بعدش نگاه میکنم که روان دارم :|

#یکشنبه های وحشی :||

چرا من توی یه روز انقدر عمومی برداشتم و خودمو خفه کردم :|

کاش سر انتخاب واحد یکی بیاد بهم یاداوری کنه که هشت صبح کلاس برندارم و توی یه روز انقدر عمومی نچپونم تو برنامه ام ! ( گریه حضار )

+ امروز داشتم میومدم بابا پاشد نمازشو خوند بعد خوابید ، عمیقا دلم خواست جای بابا باشم :||||


تنها مزیت بلاگفا نسبت به بلاگ یکی تعداد پست هاشه یکی اینکه میتونی عنوان نذاری !

ولی همچنان بلاگ رو ترجیح میدم و واقعا نمیتونم با بلاگفا کنار بیام !

میدونم عادته و این حرفا 

ولی کلا بلاگ حس خوبی داره :)

تازه مطالبتو پیش نویس هم میتونی بکنی :)

+ و اینکه با ستاره هفت هشتاد مربع میتونی کلی کار دیگه هم بکنی

+ خب دیگه وقتشه برم تبلیغات چی بشم ! :))))))


چرا واقعا مقیاس دانایی ادما و حتی برتری شون کنکوره !
باور کنید کسایی بودن و هستن که مخن ولی کنکورشونو حالا به هر شرایطی بد دادن
بابا دست از سر این کنکور بردارین دیگه
بعد مشاور های کنکور میگفتن هیچ جا رتبه تو رو نمیپرسن و رتبه ات فقط برای انتخاب رشته ات مهمه ! د اخه لعنتی الان یه جوری شده که طرف زنگ میزنه خواستگاری میگه خب رتبه کنکور دختر خانوم چند بوده؟ ( واقعا لازم به فوش میدونم )
. باشه اون رتبه لعنتی رو بپرسین ولی ملاک های دیگه هم داشته باشید مرسی اه :)
+ ولی حالا دور از شوخی واقعا رتبه کنکور ادما اصلا ملاکی برای کیفیت کاریشون نیست کاش اینو متوجه بشیم !

نفر چهارمی هستی که این حرفو دارم توی یه جای رسمی ازت میشنوم

طرف میاد میگه من اصلا طرف و جهت خاصی ندارم و کاملا بی طرف دارم حرف میزنم

بابا حاجی چرا داری میزنی تو در و دیوار 

چرا فکر میکنی الان بگی من بی طرفم تاثیر بیشتری رو مخاطب میذاری 

مگه میشه بی طرف بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

احساس میکنم یه بار دیگه این جمله رو بشنوم کهیر میزنم !

* متصب نبودن رو با بی طرفی اشتباه نگیریم !

+ کاش بفهمیم از یه جایی به بعد یه سری حرفا فایده نداره که زده بشه .

  واااااای دلم میخواد خفه اش کنم :))))


وای که چقد حالم خوبه و حس خوبی دارم :))))

احساس میکنم دارم کلی حرف جدید یاد میگیرم

یه امر کاملا شهودیه و قابل بیان نی!

و یه جورایی به یقین میتونم بگم همه مون یه همچین لحظه هایی رو تو زندگیمون تجربه کردیم

یاد حرف دیروز مهدیس افتادم که میگفت

هرچقدر علم واسم مهم باشه و بخوام بهترین باشم توی علمی که دنبالشم ، نمیخوام به هفتاد سالگیم که رسیدم به خودم بگم خب خدا کجای زندگیم بود ! میخوام انقدر توامان برم جلو که چند سال دیگه از جوونیم راضی باشم ! 

+ و مثالی که اینجا مجال ذکر نیست!

+ سبک زندگی احسن !

+ بهش میگم : خب الان نوزده سال رفتم دنبال چیزایی که مغزم بهشون قد میداد ! ولی باقی عمرمو نمیخوام تلف گشتن و گشتن و شنیدن حرفای تکراری بگذرونم و راهی رو برم که خیلیا رفتن و تهش به هیچ جا نرسیدن ! حداقل کاری که ازم برمیاد اینه که از تجربه دیگران استفاده کنم ! 

+ اگه حرف جدیدی برای زدن داری بسم الله اگرم نه که ما رو بخیر شما رو به سلامت !

+ و این کمال طلبی ، و این تعالی ، و این دوری از زندگی گوسفندی ، واین تلاطم و تحرک همه را عاشقیم ! 

+ همه خواسته ام و دعام اینه که راهم درست باشه و یه روز پشیمون نشم و اگر حتی یه درصد هم ممکنه راه ، بیراهه باشه همین اول کاری تا خیلی جلو نرفتم خدا کمکم کنه !

+ یاعلی


در حد تماس و پیام کوتاه میرم سراغش!

اقا اینجوری بگم برات که سه روزه شارژ نکردمش و شصت درصد شارژ داره !

انقدر دوری و دوستی ایم . نه ببخشید دوری و قهری!

.

.

.

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)


.

.

.

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)

کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)



راست میگفت

ما ادما یه جورایی از همه چی اشباع شدیم و توهم میزنیم

اینکه صبح تا شب پا گوشیم و فکر میکنیم داریم با این مطالعات پای گوشیمون سرانه مطالعه رو بالا میبریم ( یکی حرف خوبی زد میگفت رمان خوندن سرانه مطالعه رو بالا نمیبره که داریم ادما رو به زور رمان خون میکنیم دیگه چه برسه به . ) البته با این حرفش خیلی موافق نیستم چون بالاخره رمان داریم تا رمان ! نظره !

اینکه از بچگی توی یه محیط نسبتا مذهبی بزرگ شدیم و همه چی رو تکرار مکررات میدونیم ولی هیچ وقت به دانسته هامون عمل نکردیم و حتی نمیدونیم که چقدر دانسته هامون درسته

+ توی این مورد طرف حرف خودمم!

اینکه روزانه هزار جور استدلال ی و اقتصادی میکنیم و درمورد و چیزای جور وا جوری که تو حوزه علمی مون نیست بحث میکنیم و فکر میکنیم همه چیو میدونیم و از همه برتریم فارغ از اینکه داریم فقط یه سری حرف که بهمون القا شده و از این ور اون ور شنیدیم رو بلغور میکنیم و اینا صرفا نظرمونه نه حرفی تخصصی!

و این اشباع شدن انقدر چشمگیر هست که یه جایی ما رو به فکر واداره که به کجا داریم میریم .

و اصلا ایا این اشباع شدن خوبه ؟


منطق بیشتر تاثیر گذار است یا احساس؟
احساس توام با منطق یا منطق توام با احساس
لفظ پردازی نمیکنم
جابه جایی کلمات بیان کننده اهم فی الاهمه.
اینکه تو منطقی ترین حالت ممکن رو با احساس به مخاطبت بیان کنی و این منطق چقدر حجم تحمل این احساسی رو که سوار با خود میکشه رو داره ؟


بشر تحت تاثیر محیط است یا محیط تحت تاثیر بشر ؟
چقدر راحت غریبه میشیم !
چقدر راحت میتونیم خودمون رو به اون راه بزنیم و نقش بازی کنیم
و این هم کفو بودن و این همه خواستن و جنگیدن همه اش کشک شد
بماند که جنگیدن هم باید تعریف شود .
مگر میشود ؟؟؟؟
چی شد .؟
هر چی فکر میکنم به جایی نمیرسم
قرار بود زمان همه چیز رو درست کنه ولی بدتر خراب کرد.
این جمله " شما ؟ " یا " نمیشناسمتون " چرا انقدر باید درد داشته باشه ؟
چرا این جمله رو باید از کسی بشنوی که چند سال شبانه روز بهش فکر میکردی و اونم کمِ کم تمام فکر و ذکرش تو شده بودی و حالا زل میزنه تو چشم طرف مقابل و میگه نمیشناسمشون !
و تو چه دانی که سعه صدر چیست ؟
یه وقتایی کوتاه ترین ثانیه ها به جرات میتونم بگم در حد چند لحظه چقدر میتونه درد داشته باشه و ادم ته دلش خالی خالی بشه و نتونه خودشو جمع کنه و رنگ و روش بپره و نتونه به هیچ چیز فکر کنه !
و در اخر تنها چیزی که رو دل ادم میمونه چندتا فوشه که نثار روح خودش کنه .
یه وقتایی گریه هم دگر پاسخ گو نیست .
باید ایستاد و ایستاد و خم به ابرو نیاورد .
و چقدر زندگی سخت است و چقدر ادمی پیچیده !

برای دلت فاتحه ای بخوان که هرچه کشیدی تهش لعن و نفرین به دلت بود !
اخه مگر نه این است که دل برای ادمی ست و ادمی برای دلش. اگر دل نباید می بود که خدا ان را در وجود ادمی قرار نمیداد
* دیر به این نتیجه رسیدم که از تجارب دیگران استفاده کنم :) یادمه یا زمانی هرچی مامان میگفت فلان کار رو نکن میگفتم نه میخوام خودم تجربه کنم و تهشو یه جور دیگه تموم کنم و حتی یادمه یه بار مامان گفت باشه برو هر کاری دلت میخواد بکن ببین به کجا میرسی .
و من در نوزده سالگی به خیلی چیزا رسیدم که باید زود تر میرسیدم و این همه اش تقصیر کله شقی خودم بودم و ازش پشیمون نیستم چون یه جایی از زندگیم به خودم قول دادم که از کارایی که کردم پشیمون نباشم و نخوام بشینم غصه شونو بخورم بلکه قبول کنم که این من بودم این کارو کردم منِ مائده بودم که این تصمیم رو گرفتم و . دلیلی نداره ازش پشیمون باشم چون بهترین تصمیم ممکن بوده
+ پشیمون نبودن با قبول کردن اشتباه فرق داره !
+ یاعلی


حقیقتا امروز از دیروز شروع شد
دیروزی که
فاطمه پیام داد کارای یادواره مونده و بیا دانشگاه
هفته اخر کلاسم بود و هفته دیگه اش ازمون دارم ( دعا بنمایید )
بهم پیام داد ( باید برای یه سریا یه اسم مستعار پیدا کنم ) گعده مطالعاتی رو بیا و عمیقا دلم میخواست برم و خیلی دنبالش بودم
و عصرش مهدیه پیام داد نیرو کم داریم میتونی بیای !؟ ( توضیح خواهم داد )
و اینکه پنج شنبه رو گذاشته بودم واسه کارای نصفه نیمه تو طول هفته ام
من موندم و پنج انتخاب گرایش گرایش :)
و اما پنج شنبه چه جوری گذشت !
به همه کنسلی دادم و به مهدیه گفتم باشه رو من حساب کن هستم !
داستان از این قرار بود که دیروز زنگ زد
گفت میتونی جور کنی صبح تا عصر بیای فلان جا !؟
گفتم چه خبره؟
گفت یه سری خانواده بد سرپرست و بی سرپرستن که تحت یه خیریه ای (کمیته طور ) پیدا کردیم و جمعشون کردیم و براشون به مناسب اعیاد شعبانیه جشن گرفتیم منتها نیرو کم داریم با کلی کار مونده !
در واقع بانی های این مراسم مهدیه و دوستاش بودن که اینا رو به طور خصوصی دعوت کرده بودن تا یه روز به عشق امام زمان کیف کنن!
تو پوست خودم نمیگنجیدم.
( مرحله بعد ایمان و یقین چیه !؟ من در برابر جمله " هرچیز که در جستن آنی آنی " تو اون مرحله ام ! )
خلاصه که هشت صبح اونجا بودم و به کار کردن !
میگن کاری که با عشق باشه هرچقدر سخت باشه بدون هیچ درد و آلامی انجام میشه و شخصا این جمله رو تجربه کردم !
+ اصلا بچه ها رو میدیدم با مامان هاشون که چقدر دارن کیف میکنن و حداقل یه روز از دغدغه های معیشتی فارغن واقعا حالم خوب شد . ( و این حال خوب به هیچ وجه من الوجوه قابل تعریف نیست! باید تجربه بشه! )
+ رسما دارم عجز کلمه ها رو میبینم !
+ چقدر درد داره بفهمی که تو یه ادم رفاه زده محسوب میشی! اینکه به خیال خودت زندگی ساده ای واسه خودت دست و پا کردی ولی ادمایی هستن که این سادگی تو آرزوشونه!
اره میدونم که من نمیتونم نتهایی ریشه فقر رو از بین ببرم و دنیا رو گلستون کنم و مسئول معیشت دشوار دیگران نیستم و در حد توانم باید قدم بردارم ولی هر لحظه به امروزی که گذشت فکر میکنم فرو میریزم و این حال فروریختن رو عاشقم!
+ و من! مائده نوزده ساله باید تا قبل از پایان این دهه دوم خیلی کارها بکنم که تا حدودی دورم ازشون و تو دلشون نرفتم!
+ و من! مائده نوزده ساله باید انطور رفتار کنم که باید ! جایی برای حسرت نگذارم! حسرتی که ادمی را از پای درمیاورد و ادم کمال طلب از حسرت چندان دور نخواهد بود !
+ ینصرنی کما اهله!
+ یاعلی

جا داره پستم رو با منت خدای را عزوجل شروع کنم

الان نشستم تو ایستگاه اتوبوس و زل زدم به غروب افتاب رو به روم و اهنگ دل دیوانه فرزاد میلانی داره تو گوشم پلی میشه ( از سری لحظات نابی که کم پیش میاد ) و از عمق وجودم لذت میبرم.

+ نمیتونم چیزی تایپ کنم نمیدونم چرا اینجوری شدم 

ترجیح میدم همه این حال خوبم رو تو دلم جمع کنم و فعلا از غروب افتاب و اهنگای پلی لیستم لذت ببرم :)


به تاریخ دوشنبه نهم اردیبهشت

یادواره شهدا دانشکده علوم اجتماعی تهران

‌.

معتقدم یه سری اتفاقا که برای اولین بار تجربه میشن غیر قابل توصیفن

و اصولا بعضی اتفاقا یه بار اون حال خاص رو داره .

.

از سری بار هایی که در نوشتن عمیقا ناتوان بودم !


میخواست همه چیز را با عقل و علم اثبات کند و دل را به رسمیت نمیشناخت .

مگر روح لطیف تو چیزی غیر از دل توست .

و تو را چه شده ؟

+ میگم ادم اگه از عقلش تجربه بدی بدست بیاره عقل زده میشه

   اگه از دلش تجربه بدی بدست بیاره دل زده !

+ از کی انقدر محدود و بی ظرفیت شدی؟

.

+ تمامی امال و غایات تو به اینجا می رسید؟
پرستش علم ؟
و کاش کمی دست برداری !
همین !

+ میگه : وقتی بهت میگم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی لطفا باور کن !

+ باید باور کنم 

   باید این دل را باور کنم!

+ و عمیقا خواهان اینم که کاش خدا کاری کند :)


وقتی یه تصمیمی میگیرم تا یه چند ساعت اولشو اون کاری که نباید بکنم رو میکنم بعد میرم تو ترک کردنش ( البته بستگی به اون تصمیم داره )

دیروز تصمیم گرفتم از دنیای زرد یکم فاصله بگیرم و منی که اصن رپ گوش نمیدم و ۹۰ درصد پلی لیستم اهنگ های قربانی و شجریان و امثالهمه تمام مسیر خونه سمانه رو رپ و اهنگای بی معنی و مزخرف گوش کردم و چشامو بسته بودم و داشتم فقط به معنی های نداشته شون فکر میکردم اینطوری بگم که با معنی ترینش به نظرم مسافرِ یاس بود و این وجه اعتراضی توی رپ واقعا قابل تامله 

+ دختره تو مترو ساعت هفت و چهل و شش دقیقه داره راجع به بازی نساجی حرف میزنه :||| باورم نمیشه یه دختر توی این ساعت صبح انقدر خوب بتونه بازی نساجی رو تحلیل کنه ! 

+ امروز هم به لطف ایزد منان دیر میرسم 

+ داشتم به این فکر میکردم که اون پسره که اوج گرما هم پلیور میپوشه میاد دانشگاه و یقه شو تا بالا میبنده و همیشه هم یه کیف کوچیک با سر رسید دستشه ( چهره شو نمیتونم توصیف کنم چون به اندازه ای که تنونم چهره ادما رو از سه چهار متریم تشخیص بدم چشام ضعیف هست و در حالت عادی هم عینک نمیزنم و درنتیجه طبیعیه که قیافشو دقیق ندونم ) و سر کلاس رکوفیان میاد خلاصه که میتونه رپر خوبی بشه بگم برات انقدر تند حرف میزنه که فقط کلمه اول و اخر حرفاشو متوجه میشم :|

+ سارا میگه خب چرا عینکت رو نمیزنی میگم چون علاوه بر اینکه از عینک خوشم نمیاد قیافه ادما اونقدرا برام مهم نیست که بخوام تشخیصشون بدم اونایبم که واسم مهمن فاصله شون باهام کمه :) وی نیز دچار این مشکل است منتها میگوید نمیدونم چی شده که قیافه ادما واسم مهم شده ! 

+ خدا چهل دقیقه دیرتر نرسم دیگه باشه ؟

+ دهان صاف کن ترین درد : کلیه درد است و بس :| هرسال اخرای ماه رمضون به این درد دچار میشدم الان ماه رمضون نشده :|

+ اخ یادم باشه یه بحث مفصلی هست که باید راجع بهش بنویسم . ر.ک : نیکو ، لیبل ، دانشگاه 

+ بهترین اتفاق وقتایی که علیرضا میره ماموریت و میرم خونه سمانه پیشش میمونم اینه که تا نصف شب میشینیم با هم به حرف زدن و حال دوتامون خوب میشه عملا کار خاصی نمیکنیم فقط حرف میزنین و حرف و حرف :)) و هر سری که میرم میگه خدا خیرت بده میای اینجا بچه ها خیلی ذوق میکنن :* مارا بس است .

+ و کلام اخر : روز جهانی عجب ابرو ریزی شد و خدا ازشون نگذره :| ینی اکسپلور رو باز میکنی یا علیخانیه یا دانشکده علوم اج ینی یه سریام منتظرن تا یه کلیپ رو به شیوه ها و تیتر های مختلف پخش کنن و . خاک !

خدا عاقبتمونو بخیر کنه

رسیدم :))


بحث سر این شروع شد که گفتم فکر نمیکردم باز باشید.
پرسید دانشگات کجاست 
گفتم زیر پل گیشا
گفت علوم اجتماعی؟
گفتم اره 
گفت رشته ات رو دوست داری
گفتم عاشقشم
گفت چی میخونی
گفتم ارتباطات
بعد یه لبخند زد و سرشو انداخت پایین و بحث باز شد سر اینکه علوم اجتماعی چطوره ادماش چه جورین و خودش یهو گفت فکر میکنم یه جوری باشن
گفتم اره حقیقتا یه جورین اکثرا از یه جایی به بعد خل و چل میشن چون هی سعی در تغییر دنیا و عالم و ادم دارن بعد میفهمن نمیتونن و حتی یه جاهایی نمیفهمن ( دقت شود نمیفهمن ) که چقد نمیفهمن و فکر میکنن میفهمن ( اولین قدم جهالت که یه دانشجو درگیرشه ) چون کلی اسم و اصطلاح و تئوری و نظریه بلغور کردن ! بعد خب حق دارن که نتونن قبول کنن که پاره ای از این بلغور ها خضعبله دیگ واسه همین فشار میاد و میترکن بدین صورت که صداشونو میتدازن تو سرشون دستاشونو مشت میکنن یه وقتایی هم کف گرگی وارد عمل میشن و شروع میکنن به اعتراض علیه شرایط کنونی و خیلی وقتا این حجم از فشار شرایط رو براشون تار میکنه و نمیفهمن کجان و تو چه موقعیت و شرایطین فقط میدونن که باید اعتراض کنن واسه همینم یا سرکوب میشن یا دچار حقارت های دیگر چون خیلی جاها بهشون توجه نمیشه و خب ناراحت میشن دیگه ! اونجایی که دیده میشن ذوق میکنن و سنگ تموم میذارن و تا میتونن پیاز داغشو زیاد میکنن و ابرو حیثت خودشونو که نه بلکه تمامی افراد حاضر رو میبرن و حالا اینا همه نیستن دقت کن همه نیستن تنها گروه کوچکین که # چپ های رادیکال خوانده میشن ( بعدا نظرمو راجع بهشون میگم این حرفا صرفا روایتگری از شنبه بود ) 
خب ! الان فکر کردی من همه این حرفا رو به اون خانوم ازمایشگاهه زدم ؟ نه دیگه ! فقط بهش گفتم اره ادما از یه جا به بعد دیوونه میشن :) چهارشنبه پس بیام جواب ازمایش رو ببرم ؟ گفت عجب ! اره عزیز . خداحافظ

وقتی شوهر کنم عمرا عکس شوهرمو همه جا بذارم :|||| ( منظورم کاملا با اینستاست ! ) 

+ دختره ( یکی از دوستای قدیمیم ) از وقتی ازدواج کرده نان استاپ عکس شوهرش یا استوریه یا پست ! 

بابا حاجی ! چرا اخه ؟

ازدواج کردی باشه اوکی ، شوهرت خوش قیافه ست بازم باشه اوکی یه پست دو پست نه دیگ انقدر . به خاطر خودتون میگم ! 

بعد جالبیش اینه که پیجش پرایوته و عکس شوهرشو تنها میذاره . بعد از اون ور خواهرش بدتر :| یه مدت استوری هرشبش این بود که ما و داداش محسن ( شوهر خواهرش ) فلان جا ، ما و داداش محسن شرط بستیم هر کی ببازه بستی و اون ما رو بستنی دعوت کرد . :||| بابا بکش بیرون

بعد یه مدت میوتش کردم . در نگاه اول میگی حسود حسود ! ولی نه واقعا حسادت نبود ! دلیلی بر حسادت نداشتم والا مام با شوهر خواهرمون خانوادگی خیلی جاها میریم ولی گند استوری رو درنمیاریم :||||

کلا با اینایی که جز به جز زندگیشونو استوری میکنن مشکل دارم :| حالا این بیچاره یهو اومد جلو ذهنم و ترکش هام خورد بهش 

+ خلاصه که

 مثل دیگران نباشیم :|

 انقدر شوهرمون رو استوری و پست نکنیم :|

خب ؟


تو اوج گرما

یه ساعت دو دو تا چارتا میکنم که با مترو برم یا اتوبوس

و مترو رو انتخاب میکنم به خاطر کولرش

به این فک میکنم که باید دور دنیا بچرخم تا برسم خونه

و تهش میگم به درک! بهتر از گرمای اتوبوس و معطلیشه.

بعد همینطور که با مهدیس داریم سینه کش افتاب میریم سمت بیارتی و ایستگاه مترو 

یه دفعه اتوبوس بهشتی صادقیه ( تک اتوبوس زرد کولر دار این خط ) از جلوم رد میشه و میپرم بالا ! 

میرم ته اتوبوس میشینم و پرده رو میکشم و از نور افتاب و سرمای کولر لذت میبرم !

+ و تو چه دانی لحظه وصال چیست ! :))))

+ خب حق دارم همینقدر احمقانه ذوق مرگ بشم :)


از خونه زود تر راه افتادم و قبل دانشگاه یه سر رفتم انقلاب پی مقوا ، مهدیس هم میخواست چسب رنگی بخره
از رو به رو دانشگاه که داشتم رد میشدم یه پیر مرده رو دیدم داشت خطاطی میکرد
ایه الله نور السماوات رو دادم برام بنویسه میخواستم باهاش ماندالا بکشم
یک معطل شدم و طول کشید
بعد که تموم شد و راه افتادیم سمت دانشکده
یه اقاهه بهم گفت خب این همه از این چیزا نوشتید به کجا رسیدید
محل نذاشتیم و قدم هامونو یکم تندتر کردیم
همینطوری داشت پشت سرمون میومد و حرف میزد
میگفت خب اگه بنا بود با این جور چیزا نوشتن مشکلا حل بشه پس این همه ی و تهمت و دروغ واسه چیه !؟
تقریبا تا 16 اذر داشت پشت سرمون میومد و هی میگفت و هی میگفت
یه دفعه وایسادم و برگشتم بهش گفتم منطق عملی زندگی ادما با هم فرق داره ( هیچ فکری راجع به این جمله نکرده بودم و اصلا نمیدونم چی شد که یهو برگشتم بهش همچین چیزی گفتم ) بعد گفت نه شما منظور منو درست متوجه نشدید من میگم چرا هنوز دروغ و ی هست درحالی که به خدا قبول داری ( واقعا بی ربط داشت میگفت "بدیهیه ")
بعد مهدیس بهم گفت تو نباید همچین چیزی بهش میگفتی! با یه ادم پنجاه ساله تو خیابون داری اکادمیک حرف میزنی !؟ واقعا برمی تابه!؟ باید میگفتی بله شما درست میگید چیکار کنیم!؟
بهش گفتم اره ولی اعصابم خرد میشه از این همه تیکه و نیش و کنایه ! چرا هر کی یه چادری میبینه تمام کوتاهی ها و بدبختی ها و مشکلات رو میندازه گردنش و همه رو از چشم اون میبینه !؟
+ یکی بود میگفت همه ی بدبختی ها از اونجا شروع شد که شروع کردن به بازی با اعتقادات مردم !
+ یه وقتایی جلو خودمم کم میارم!
+ حرف بسیار است .
+ همیشه سعی براین دارم که رفتارام جوری نباشه که اطرافیانم رو نسبت به اعتقاداتم زده کنم چون این روزا دیگه کسی خطای تو رو پای خودت نمینویسه پای مکتب فکریت مینویسه!
+ و هیچ کس کامل نیست .
+ مصداق بارز گل به خودی!
+ یاعلی

سارا : از بلندی که نمیترسی ؟

من : ن بابا .

قدم قدم پله ها رو بالا میرفتم 

پایین رو نگاه میکردم 

دست و دلم می‌لرزید :)

.

روی یکی از پله های اهنی حیاط پشتی نشستیم ( تو اسمونا ) و از عشق گفتیم و اینکه چقدر حقیقت داره و قص علی هذا !

.

و روزی که در این دانشکده دعوا نباشد بایست تعجب کرد . این سری سینا و انجمن اسلامی وارد عمل شده بودن !

.

و چقدر صدای طاهر قریشی را میدوستم !


ینی یه وقتایی در شرایط بغرنج همه حقیقت رو نگی و اینطوری شروع کنی که مثلا فلانی اینجا نیست ( و تو دلت منظورت در اینجایی که من وایسادم باشه )

جالب بود برام ولی انگار شرایط داری و تو نمیتونی هی دروغ بگی و بعدش استدلال کنی که توریه کردم .


داشت تعریف میکرد میگفت :

وقتی بردنش بازجویی و برگه اعتراف رو گذاشتن جلوش همه ی همه چیز رو نوشته بوده بعد که ازش پرسیدن خب چرا این کارو رو کردی گفته چون بالای برگهه نوشته بوده "الصدق فی النجاه " .

+ خب ادم عاشق این همه انسانیت نشه ؟

+ بحث از اینجا شروع شد که گفت یکی از ادوار پیام داده بوده حیف این همه انرژی که ما واسه اینا گذاشته بودیم بعد اونم در جوابش گفته بوده نه من اصلا پشیمون نیستم چون هدفم فرق داره ! 

+ اینکه یه ادم منطق داشته باشه و بتونه حرف بزنه هنره !

+ داشت تعریف میکرد میگفت روز جهانی هم وقتی بهش گفتن که خب چرا ؟ گفته میدونم که اشتباه کردن و روش اشتباه بوده ( واقعا برام عجیب بود که توی این دانشکده یکی بتونه اشتباهشو بپذریه !)

+ بهش گفتم خب وقتی میدونه کار اشتباه ست چرا انجام میده و خودشو قاطی کرده ؟ گفت تو نمیتونی چرا بگی چون اون داره در راستای ایدئولوژیش کار میکنه 

+ میفهمی چی میگم ؟

+ اینکه یک نفر در راستای ایدئولوژی و تفکراتش  تمام جونشو بده و انقدر انسان باشه

+ نمیتونم بگم نمیتونم ! کلمات قاصرند !


احمقانه ترین کار ممکن اینه که دانشجو با دانشجو دعوا کنه :)

+ واقعا نمیفهمم چتونه و از جون هم چی میخواید ! 

+ دلم میخواد یه بار بهشون بگم ببین نه اون کاره ایه ن تو پس بکشید بیرون !

+ عاشق اون پیامم که دختره تو گروه شورا عمومی فرستاد میگفت " جهادتون قبول " واقعا دلیل این همه لشکر کشی و حنجره پاره کردن چیه ؟ چی از جون هم میخواید ! چرا اونی که باید یه حرکتی بکنه سر جاش نیست و فقط دانشجو ها رو با یه سری ایدئولوژی پر سرو صدا و تو خالی میندازید وسط ؟

+ و دلیل این همه پافشاری و کنش بسیج رو متوجه نمیشم ! 

+ بابا باور کنید اگه انقدر همدیگه رو جریحه دار نکنیم همه چی بهتره میره جلو ! 

  و اینکه واقعا به نظرم اگه بسیج خودشو الکی دخالت نمیداد اونا دادو بیداد هاشونو میکردن و میرفتن و تامام ! و انقدر کش نمیومد ! 

+ و واقعا ترجیح میدم قاطیشون نشم :|||||||||||| 

   چون وقت تلف کردن محضه !

   چون این چیزا همیشه هست و به هیچ جا نمیرسه !

   و متاسفانه اونجایی که باید اقدام کنن میگن ایگنور مخاطب و اونجایی که باید ایگنور کنن تا میتونن حمله میکنن اونم چه حمله ای ! 

+ حوصله ادامه دادن این خضعبلات رو ندارم

+ یاعلی


نمیدونم نمیدونم نمیدونم !

+ کاش یکی باهام حرف بزنه و براش درد دل کنم و بهم راهی نشون بده و تهش نگه چقدر عوض شدی ! حالم از این جمله بهم میخوره !

چرا چپ و راست به ادم میگید چقدر عوض شدی !؟ خب ادم عوض میشه بدیهیه ! عوض نشه و تو همون حالت بمونه جای تعجب داره ! پ انقدر با یه لبخند احمقانه خشک شده رو لبتون نیاید به ادم بگید چقدر عوض شدی ! باشه ؟

+ من عصبانی نیستم :)


یه دفعه برگشت به مامانم گفت اااا این چیه تو پوست نخوده هزار پاست !

مامان : بدو بدو برش دار بذار لای اشغال نخودا بعدم بذارش تو مشما در مشما رو سفت گره بزن بنداز تو سطل اشغال ، سطل اشغال هم بذار بیرون ! وای !

بابا : نیش نزنه !

من : یه هزار پای ساده ست همین ! :|


و این سیال بودن و تغییر ستودنی ست ¡

حدود چهار ساله تو وبلاگ یه نفر رو میشناختم (میشناسم) و قطعا (خواهم شناخت) 

و یه جورایی رسما مقهور نوشته هاش بودم 

در حدی که درس میخوندم به ذوق اینکه بعدش وقت بیارم برم پست های اینو بخونم

یا اینکه بعد از امتحانا که زود تعطیل میشدیم و میومدم خونه اولین کاری که میکردم این بود که لب تاب رو روشن میکردم و وب اینو چک میکردم

و حتی سال کنکورمم ظهر ها که بچه ها میخوابیدن من بیدار میموندم و میرفتم سایت میشستم پا وبلاگ و پست های اینو میخوندم ( خیلی هم پست میذاشت ! زیاد و طولانی ) و قلمش واقعا فوق العاده بود .

بعد یه مدت تو اینستا پیداش کردم 

ولی پست نداشت 

فقط یه تعداد محدودی حدود ۲۰ - ۳۰ تا فالور و فالویینگ داشت 

تا اینکه یه بار تو وبش پست گذاشت ( تعریف از ارامش وبلاگ و گفت میخوام اینستا و فضا های مجازیمو ببندم و فقط وبلاگ داشته باشم ) اها اینم بگم که کانالشم تو تلگرام پیدا کردم ولی کانالشم حدود پنجاه تا پست داشت و بعد یه مدت غیر فعالش کرده بود ( هه یادش بخیر اون موقع ها تلگرام فیلتر نبود ) و واقعا "خاص" تلقی می‌شد

و اینطور که ازش میخوندم یک شخصیت "آزاد" و "خاص" بود 

یه ادم به معنای واقعی کلمه عاشق

اون موقع ها که وبش رو میخوندم از یک زندگی عاشقانه مینوشت ( نمیدونم چقدر نوشته هاش واقعی بود یا تخیلاتش بوده ) ولی هرچی بود انقدر روانی کننده خوب مینوشت که رسما منِ نوعی رو ساعت ها مینشوند پا وبش ( نمیدونم چرا هیچ وقت براش کامنت نذاشتم و نپرسیدم که نوشته هات راسته ؟ نمیدونم شایدم دلم میخواست باور کنم که واقعیه و دوست نداشتم که بشنوم "نه تخیلیه !") 

خلاصه بعد یه مدت دیدم کمتر پست میذاره ( شهریور ۹۷ بود ) خیلی اتفاقی دوباره تو اینستا پیداش کردم 

دیگه تو وبلاگش نمینوشت 

همون قلم رو انتقال داده بود به پست ها و استوری های اینستا

ولی اون قلم دیگه اون قلمی نبود که وبلاگش رو میچرخوند

دیگه اون قلمی نبود که من به خاطرش سال کنکورم ظهر ها نخوابم و بیشنم با دقت بخونمش 

بعد یه مدت دیدم همه پست هاشو پاک کرده ( حدود پنجاه شصت تا پست ) 

محرم بود

یه استوری گذاشت نوکر حسینم

و گفت از این به بعد زندگیم برای ائمه ست و . ( این سه نقطه یعنی اینکه گفت دیگه واسم مهم نیست که انفالو کنید و فحش بدید و . من از این بعد اینطوریم ) 

و الانم وقتی پیجشو ببینی میذاریش تو رده این پیج مذهبی درست و درمونا و اگه یه نفر برات تعریف کنه که این ادم یه زمانی زندگی به سبک ( فلان : توضیح بیشتر نمیدم ) داشته ادم باورش نمیشه !

.

اینکه ادم تغییر کنه و قصاوت ادما براش مهم نباشه

اینکه ادم تغییر کنه و از این سیال بودنه راضی باشه

خودش نعمتیه !

+ در مورد این شخص 

  نه حرفم اینه که ادم بدی بوده و به راه راست هدایت شده 

  نه قضاوتی 

  و تغییر ومی بر 

  "از خوب به بد رفتن"

   یا

   " از بد به خوب رفتن " 

   نیست. نیست !

  فقط این سیال بودنه حالمو خوب میکنه

  این عدم رکود حالمو جا میاره

  و باعث شد این روایت معتبر رو بنویسم !

+ یاعلی



دقت کردین تو وبلاگ

نه کسی رو میبینید 

نه صدای کسی رو میشنوید 

و نه .

بلکه کسی رو میخونید 

خط به خط !

در همین پروسه

تو کسی رو دنبال نمیکنی که اونم دنبالت کنه ( یکی از نقطه ضعف های بزرگ اینستا که عده کثیری تو پیجشون میزنن "فالو = بک" و امثالهم و به نظرم این اتفاق به شدت از کیفیت میکاهه و خودشو غرق میکنه تو اون عدد و رقمه چون یه بعضیا واقعا اون دنبال کردنه براشون اهمیت نداره اون عدده مهمه که برسه به k و چه بسا m )  بلکه تو وبلاگ دنبال میکنی که طرف رو بخونی و سر دربیاری از حال و روزش و این سر دراوردن سر دراوردنی خاله زنکی نیست ! نمیدونم چه جوری منظورمو برسونم فکر کنم فقط یه وبلاگ نویس بفهمه چی میگم !

تو طرف رو میخونی که .

و این دنبال کردن تو یعنی خواهان "خواندن " آن فردی ! و این خواندن .

+ تف تو این پست گذاشتن من که نمیتونم حرفامو بنویسم و بگم ! جدیدا با نمود خارجی مشکل پیدا کردم و داره کلافه ام میکنه :| 

+ فکر کنم تا اطلاع ثانوی باید اعلام ناتوانی در حرف زدن بکنم :|

+ یه حالتی که کلی چیز میخوام بگم و داره دیوونه ام میکنه ولی وقتی انگشتام رو میذارم رو حروف روی کیبورد حس میکنم خون از مغزم به انگشتام نمیرسن :|

+ باشه باشه .

+ یاعلی


دیشب یه فیلم ترسناک گذاشتم ببینم که یکم حالم خوب شه ، تخلیه انرژی بشم و به حالت تعادل برسم و این داستانا

به قدری ترسیدم به قدری ترسیدم که دقیقه بیست و سه فیلم رو قطع کردم 

بعد مامان اومده میگه همینه دیگه این فیلما رو میبینی که اینجوری شدی

از دیشب تا حالا یکی از بزرگ ترین دغدغه های ذهنیم شده اینکه

من الان دقیقا چه جوریم ؟؟؟؟؟

ادما منو همونطوری میبینن که خودم میبینم؟؟؟؟

شایدم یکی برداشته رو اینه ها عکس چسبونده که وقتی خودمو دیدم شوکه نشم !


شده حس کنی هیچی سرجاش نی؟

شده زجر بکشی و کاری از دست برنیاد

شده بشینی زل بزنی به رفت و امد ادما و با خودت بگی من کجای این زندگیم ؟

شده دیگه حوصله کوچک ترین دیالوگ های روزمره ات هم نداشته باشی ؟

شده از همه جا و همه کس خسته بشی و دیگه توان شنیدن صدای کسیو نداشته باشی ؟ نه که نخوای ها نتونی !

شده دق کنی و همش با خودت بگی پ کی این زندگی تموم میشه ؟ پ کی همه چی میاد سرجاش پ کی روزگار بناست روزای بروفق مرادشو نشون بده ؟

+ اره میدونم ! روزای خوشمه و حالیم نیست !


چرا انقدر داری بازی درمیاری
چرا انقدر بدم میاد ازت :)
ینی قشنگ به حرف سارا رسیدم که میگفت من بدم میاد ازش 
و تو چه دانی این بد امدن چیست
و حیف که حذف و اضافه تموم شد صد حیف :(((
+ چرا من انقدر باید به خاطر یه همچین چیز مسخره ای حرص بخورم :|
+ واه واه 
+ فقط دارم به این فکر میکنم که دیگه تا اخرین روزی که تو این دانشکده ام باهات کلاس ندارم 
وااااااااااای 
چقد این ترم چغر بود :|

بد اومدم تو پارک مجبور شدم دوبار دنده عقب بگیرم

بعد یارو ( فک کنم پارکبان اونجا بود از این لباس ابیا تنش بود ) اومد مثلا فرمون بده بعد که پارک کردم پیاده شدم گفت یه ضرب المثل هست میگه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه بعد یکم اومد جلو گفت البته زن چیه که دنده عقبش باشه .

بله میدونم که من دیگه اون بشر را نخواهم دید و مجالی برای ناراحتی نمیمونه ولی بهم برخورد :| پررو :|


پیام داد 
دیدی گفتم با هم باشیم همه چی حله 
پیام دادم
چرا همه استرسا رو من باید بکشم ؟
پیام داد 
خوشحالم که خوشحالی
پیام دادم
خدا کنه همه چی واقعی باشه 
خدا کنه خواب نباشه
پیام داد
همه چی درست میشه !
.
با خودم میگم 
دیگه نمیخوابم
اگه بخوابم 
میترسم بیدار که شدم
بفهمم اینا خواب بوده
اون وقت میمیرم
من این همه ظرفیت ندارم !

پنج سال

شصت ماه

چهارصد و بیست هفته

هزار و هشتصد و بیست و پنج روز

چهل و سه هزار و هشتصد ساعت

دو میلیون و ششصد و بیست و هشت هزار دقیقه

صد و پنجاه و هفت میلیون و ششصد و هشتاد هزار ثانیه

بسه دیگه .

همچین زمان کمی نیست!

تا چقدر میتونیم دووم بیاریم !؟

چقدر اهل خطریم !؟

یاد اون شعره افتادم که میگه محبوب من مبادا مرد خطر نباشی !

خطاب به خودم

هه پسر ! بازیگر خوبی میشی !

میای وسط هال و از بازی پینگ پونگ کفترها حرف میزنی و مثل همیشه به این سریال های صد من یه غاز تلویزیون میخندی و واسه بابات تعریف میکنی که ایفون یه "سیری" داره که هرجا بگی میره ! بعدم بابات درحالی که وسط هال دراز کشیده نیگات میکنه میگه عاره!

ولی اون ور ماجرا رو کی میبینه که میای پا وبت و اهنگ شجریان رو میذاری پلی بشه و شجریان هی تو گوشت بخونه "او می کشد قلاب را " و فکر و خیالا نذارن یه دقیقه رو این کلمه های کوفتی تمرکز کنی و دلشوره تمام وجودتو بگیره و گوله گوله اشک تو چشات حلقه بشه و بری دستشویی اب به روت بزنی و هی که از دستشویی میای بیرون بگی وای چقد گرمه :)

.


راس میگه 
ن راس نمیگه
مگه کلمه ها نیستن که منظور ما رو میرسونن؟
خب من چرا نباید خودمو درگیرش کنم
مگه غیر این نیست که تو اگه خودتو درگیر کلمه ها کنی از معنای اصلی جا میمونی !؟
.
مائده ! این صفر و صدی بودنت داره حالمو بهم میزنه :)))
.
#سارا

نکنه ادما بیفتن رو دور تکرار؟

(وی دو موقعیت را با هم خلط میکند !) 

( خدا وی را شفا دهد )

بعد که میگم سرشار از نقیضم ، دقیقا راجع به چی دارم حرف میزنم .

.انگار ن انگار همین الان ، چهل و پنج دقیقه حرف جدی و مهم زدم ! حرف جدید ! چیزایی که تا حالا نشنیده بودم ! 

( یه سریام هستن که کاملا اتفاقی باهاشون اشنا میشی و روزی هزار بار خدارو شکر میکنی بابتشون ! امروز حرفایی میزد که انگار چند ساله منو میشناسه و من چقدر عجیب باهاش راحت حرف میزدم و توهمات مزخرف نمیفتاد رو مخم ! از سری ادمایی که مسیرت رو نشونت میدن ! بی دریغ اون چیزی که باید رو جلو پات میذارن و بابت حرفاشون ، راهنمایی هاشون هیچی ازت نمیخوان ! )

اه چه مرگمه ؟

نمیدونم !

فقط میدونم حالم خوبه و نبضم میزنه !



با یه تعریف دیگران خوشحال میشم .

با یه نگاه چپ ناراحت !

من که اینطوری نبودم ! بودم ؟

.

یه وقتایی نگران میشم ! فقط همین !

این نگرانی منوط به کم ظرفیتی نیست

فقط . میترسم ! نکنه .

و تهش فقط تو میتونی بیای بگی بد به دلت را نده !

و من بی برو برگرد قبول کنم !

اینطوریم که یه وقتایی نقطه ضعف هامو به رو خودم میارم و چه بسا به دیگران هم میگم ، احساس میکنم باعث میشه که جلوش قوی شم یه طوری که دیگه نقطه ضعفم نباشه .

اینکه ادم یه جاهایی با خودش لج کنه

بدجور جواب میده !


الان دلم میخواد سرمو از پنجره ببرم بیرون و فقط فوش بدم .

.

.

.

خب الان نظرتون برای رهایی از این خاموشی وسط اتوبان چیه ؟

چقد من احمقم :)

یه جایی که سال تا ماه کسی بهس سر نمیزنه دارم سوالِ فوری فوتی میپرسم ! به این میگن عدم تشخیص وسیله ارتباط جمعی ! همون بحث احمقانه ای که کلی با دهقان کردم و اخرم منو انداخت :)

کلا به نظرم ادم باید یه طوری رفتار کنه که کمتر تو چشم باشه چه تو فک و فامیل و خانواده چه بین دوست و آشنا چه بین غریبه ها . کلا یه حالت کم پیدایی :) ادم زیادی تو چشم باشه خوب نی ! یه چیزی میدونم که میگم پند گیر !

خب به نظرم بعد از حدود یه ساعت و چهل دقیقه تلف شدن وسط اتوبان خوبه که دست به یه حرکتی بزنم مثلا زنگ بزنم به بابا ببینم از حالت عدم دردسترسی درومده یا نه یا اینکه زنگ بزنم به امدادخودرو !؟


یه پژوعه از کنارم رد شد و یه بچهه سرشو از ماشین اورد بیرون و داد زد خدایا شکرت.

یاد چند شب پیش خودم افتادم

ساعت دوازده و ربع شب

وسط اتوبان

سرمو از پنجره اوردم بیرون و داد زدم

خدایا چقد من اینو دوس دارم

خدایا شکرت .!

.

.

.

یه وقتایی دیدن لبخند رو لب یه نفر از صد تا خوشی ، خوش تره :)


یه وضعیتی شده

که هر چی رو به هرکی میگم به کسی نگو

فرداش 

اقا اصن فرداش چیه

یه ساعت بعدش میبینم کف دست همونیه که نباید میدونست

.

فاک :| 

دیگه به تنگنا اومدم دارم اینجوری فوش میدم وگرنه منکه اصن اهل این مدلی حرف زدنا نیستم !

.

باید زود تر به این نتیجه میرسیدم که محرم دل ادم خود ادمه و بس!


و باز هم منِ دیوونه چارتا پست گذاشتم توهم برم داشت که دارم خودمو خیلی بروز میدم  و باز تصمیم گرفتم بکوبم از نو بسازم اه بابا خسته شدم دیگه چرا ادم نمیشی ؟

اوووف اره خوبه بذار یکم غر بزنم و چسناله کنم حالم بیاد سرجاش که الان سر اون غر نزنم بعدم بخواد بگه . لا اله الا الله بذار هیچی نگم .

شمام مختارید اون کوچولو اون بالا رو بزنید و بذارید من به چسناله هام ادامه بدم 

اه بابا فرزانه تو با این واژه مختارید چیکار کردی که بعد چند سال هنوز تایپ میکنم مختاری یاد تو میفتم


شبایی که حالم بده زود میخوابم که به چیزی فکر نکنم

شبایی که حالم بده زود میرم تو رخت خواب ولی تا صبح بیدارم

شبایی که حالم بده خوشحال و خندون شب بخیر میگم و میرم تو اتاق چراغو خاموش میکنم در رو میبندم و تا صبح گریه میکنم .

.

.

.

داشتم به این فکر میکردم که وقتی برم خونه خودم دیگه انقدر نمیتونم تو حال خودم باشم و . باید خوشحال شب بخیر بگم و بخوابم بدون اینکه اشکی از گوشه چشمم بالشتم رو خیس کنه . باید انقدر غم هامو بریزم تو دلم تا غمباد بشن ، باید غصه هامو تو نقاشی هام دفن کنم بدون اینکه کسی بفهمه ! نمیدونم ، شایدم تا صبح بغلم کرد و گذاشت تو بغلش اروم اشک بریزم . ولی خب بهر حال دیگه از این تنهایی صبح کردن ها که کسی باخبر نشه ازوشون خبری نیست ، یه جورایی ادم بیشتر باید صورتشو با سیلی سرخ نگه داره !

.

.

.

کاش اونقدری که من دنیای آبیت رو دوست دارم تو هم دنیای رنگی رنگی مو میفهمیدی ! نمیدونم چرا این جمله رو نوشتم ، شاید به خاطر اینه که الان در اگزجره ترین ( اون روزی فائزه میگفت نگو اگزجره ازت گاف میگیرن بگو بزرگ نمایی ) حالت ممکنم .!

.

.

.

دیگه برام مهم نی که یه سری چیزا رو نباید اینجا بگم !


جلو بچه ها همدیگه رو بوس نمیکنن چون زشته 

ولی جلو بچه ها تا بخوای دعوا میکنن

مگه غیر از اینه که بچه ها از بزرگترا یاد میگیرن ؟

خب چرا به جای محبت کردن به همدیگه ، دعوا رو یاد بچه ها میدیم .؟

+ خیلی از رفتارای ما ادما مثل یه چرخه ست 

اینکه بزرگ میشیم و یه سری کارا رو میکنیم و یه سری رفتار ها رو داریم بازتاب خیلی اتفاقات بچگیمونه خب بیایم یه جا با این اتفاقات خاتمه بدیم ! هوم ؟

+ از خودم شروع کردم ، تو رفتارم با دور و بریام ! تهش اینه که نتیجه نمیگیرم و دیوونه میشم ولی چیزی رو از دست ندادم ! تازه یه چیزایی هم به دست اوردم !

+ چقد فرویدی طور شد :))

 

 


هر کدوم از اعضای خانواده رفتن مسافرتِ تابستونی واسه خودشون و این وسط من موندم و حوضم .

+ اینکه منو نبردن به خاطر این بود که با رفقاشون رفته بودن :)

   خدا بده ازین رفقا :)

  رفقای ما اینطورین که فقط میان سرت غر میزنن چرا نیستی و بعدم بات قر میکنن

  هیچ وقت نمیگن کجایی :)

  بیخیال بابا انتظاری نی :)

  هه حتی دیگه حوصله غر زدن هم ندارم :)

+ یاد اون روز افتادم که داشتم "سین" رو سرزنش میکردم که چرا از آدمای دور و برت انتظار داری ! به همون درد دچار شدم !

باید سرمو گرم کنم تا همه چی یادم بره ! ( به استراتژی های زندگیم اضافه شد ) 


تو مترو داره بو کباب میاد
خدایا ینی چه اتفاقی داره میفته ؟
.
اذیت نکن خودتو فقط یکم خستمه
.
من اگه یه صحنه از زندگی بودم
میشدم اون دختری که .
پلان اول :
خسته و کوفته تو زمستون زیر برف و بارون داره میره خونش ( تیپش : شلوار لی با کفش آل استارِ سرمه ای و چادر عربی و شال بنفش و تونیکِ چهارخونه ) و دستش یه فوم برد و کاغد طراحی هاشه و رو دوشش یه کوله سفید مشکیه و اون یکی دستش هم یه کیفِ دوربین و تو گوشش داره صدای دلارام پلی میشه و یه مسیر طولانی رو داره پیاده میره و اینکه خیس خالی میشه و سرما میخوره براش هیچی اهمیت نداره :)
پلان دوم :
ساعت یازده شب از حموم اومده ، یه نور کمی از اتاق رو روشن کرده ، موهای خیسشو بسته ، نشسته وسط اتاق و داره طراحی میکنه ، البوم چارتار رو پلی کرده و یه لیوان نسکافه گرم هم کنار دستشه .
پلان سوم :
بهش میگم اگه یه صحنه از زندگی بودی چی بودی ؟ میگه اون لحظه ای که رفتم رو سن و دارم جلوی دوهزار نفر ادم برنامه اجرا میکنم
.منم میشدم اون صحنه ای از زندگی که نشسته بین تماشاچیا و داره نگات میکنه .
پلان چهارم :
اگه عضوی از بدن بودم چشم بودم
از چشمای ادما میشه خیلی چیزا رو خوند
درست همون چیزایی زبون ادما دروغشو میگه
.
میام رو برنامه مگه نه ؟
میگه وقتی بری سر خونه زندگی خودت از این اشفتگی و دل اشوبی جدا میشی و بالاخره میای رو برنامه !
نظم !
همون چیزی که دنبالشی و پیداش نمیکنی !
.
میگم باهام رو درواسی نداشته باش
میگه اخه میترسم ناراحت بشی
میگم یه لحظه ناراحت بشم بهتر از اینه که بفهمم یه کاری رو زورکی کردی و تا چند وقت ناراحت باشم :)
.
منطقی که داره دوباره خودشو جا میندازه و نشون میده !
.
ببینم واقعا تو ذوق میزنن این کلمه ها ؟
.
یا علی


چند روز پیش بهم گفت تو زندگی قبلیت ( منظورش مجردی بود ) چی بودی ؟
بهت میخوره پاستیل باشی .
من قلیون با طعم ادامس دارچین بودم .

خیلی ذهنمو درگیر کرد و داشتم با خودم فکر میکردم که من چی بودم ( یه جورایی یاد اون تغییره افتادم که داشتم ازش میگفتم ، اینکه وما خوب شدن یا بد شدن منظور نیست منظور طی کردن یه مسیر و سیال بودنه )

تو زندگی قبلیم ، مجردیم ، دختری بودم که وسایلام توی یه کوله سفید مشکی بود و اون کوله رو با خودم همه جا میبردم ، عاشق رشته ام بودم و تو کله ام بود که کلی کتاب بخونم و خودمو خفه کنم ، مثلا خیلی دوست داشتم که گفتمان رو حتما ثبت نام کنم و برم یا مثلا حلقه های تابستونِ دانشکده رو حتما شرکت کنم و همه کتابایی که نمایشگاه خریدم رو بخونم و بعدش ام برم سراغ کتابای کتابخونه دانشکده.
دختری که اهنگ های مورد علاقه اش یه مدت شده بود رپ یا اهنگ های تند که ضرب زیادی داشته باشن و به ادم انرژی بدن ( در مورد کاذب یا صادق بودن ، خوب و یا بد بودنش الان حرفی ندارم صرفا دارم روایت میکنم ) شبا وقتی همه میخوابیدن اهنگا رو تو گوشش پلی میکرد و شروع میکرد به نقاشی کردن .
این مدلی بودم که اتاقم همیشه شلوغ بود در حدی که مامانم تو اتاقم نمیومد و میگفت اعصابم خورد میشه پامو بذارم تو اتاقت. وضعیتِ شلوغِ تمیز چون قبول داشتم اینکه بخوام هر روز وسایلمو جمع کنم یه جورایی وقتم داره هدر میره :) و خب طبیعیه که دوباره فرداش ، فرداش . ولی مامان در جوابم میگفت پس غذا هم نخور چون فرداش ، فرداش . بگذریم منطق من و مامان خیلی فرق داره و خب این بدیهیه منطق هر کس با دیگری فرق داره! اما اینم بگم که جمعه ها رو گذاشته بودم واسه این وقت تلف کنیا :}
از طرفی شخصیتی بودم که وقتای خالی بعد دانشگاه رو پیاده از گیشا میومدم انقلاب و یا وقتایی که مهدیس و فاطمه هم باهام میومدن ، از دم پارک لاله رد میشدیم و از موزه هنر های معاصر میگفتیم و مهدیس از نادر ابراهیمی. روزایی که با فاطمه بودم میرفتیم شیرین عسل و برای خودمون شکلات میخریدیم و دلمون به این دلخوشی های کوچولو خوش بود. یا وقتایی که تنها بودم میرفتم کتاب فروشی ها و لوازم تحریر فروشی های انقلاب و با پول تو جیبیم برا خودم کتاب میخریدم و بین خیابونای انقلاب عشق دنیا رو میکردم و به عالم و ادم فکر میکردم و خودمو از این حجم فکر کردن خفه میکردم . روزایی که با فاطمه و مهدیس بودیم میرفتیم کافه های انقلاب رو زیر و رو میکردیم و از ته ته دلمون میخندیدیم و عکس مینداختیم و بابت داشتن همدیگه خداروهزار مرتبه شکر میکردیم.
وقتایی هم که حوصله نداشتم سوار اتوبوس میشدم و ته اتوبوس میشستم و زل میزدم به غروب افتاب و این چند وقتی که هوا گرم شده بود به هوایِ هوای خنک مترو میرفتم سمت مترو و کف مترو میشستم تا برسم خونه .
یکشنبه هایی که با مهدیس میرفتیم دانشکده ادبیات به امید اینکه اون زنگنه رو ببینه و منم نگاه مینداختم ببینم علیرضا رو میبینم یا نه ( احساس میکنم یه جورایی مثل اعتراف شد ) و از حجم خاموشی ادبیات ازرده میشدیم و وسط راهرو های پهن و ساکت رد میشدیم و از ته دلمون میخندیدیم و شاد بودیم و صدامون تو کل دانشکده میپیچید و میرفتیم دم دفتر انجمن علمی شون و الکی میپرسیدیم ببخشید حلقه های شعر کیه ؟ یا روزی که رفته بودیم دانشکده هنر و . ( هه چه خاطر هایی که ما با این مرکز نداشتیم ) میرفتیم از بوفه حقوق اسپرایت میخریدیم و سر حساب کردن پولش چونه میزدیم.
دختری که وقتی با خودش قهر میکرد یه هفته پای گوشیش نمیرفت و انلاین نمیشد و خودشو با تو وب نوشتن خفه میکرد و هی غر میزد دختری که وقتی با بقیه قهر میکرد هی میگفت به من چه به من چه ولی مثل خوره خودشو میخورد و اخرم طاقت نمیورد و میرفت به طرف پیام میداد چطوری ؟ :)
بکگراند گوشیمو هی عوض میکردم و تیره و تیره ترش میکردم و وقتی بقیه فضولی میکردن واسه چی مشکی؟ میگفتم چون چشم درد میگیره .
ادمی بس عجیب عقل گرا که هیچ چیز جز عقل را به رسمیت نمیشناسد و زندگی اش شده بحث های عقلی و از این قبیل دو دو تا چارتا ها که یه وقتایی خودشم کلافه میسد و میزد زیر همه چی !
اینکه ساده ترین اتفاق زندگیمم میذاشتم توی یه قالب منطقی و کاری نداشتم به اینکه دلم چی میگه فقط به این فکر میکردم که عقل الان چه راه حلی داره چون باور داشتم عقل همیشه درست میگه و باید خطاشو کم کنم تا بیفتم تو مسیر رسیدن به عقل اول یا عقل دهم ! که کامل ترین عقله
یه دختر بلند پرواز که کلی ارزو تو سرش بود و چه بسا هست و هی اونا رو از جلو چشش میگذرونه و تهش یه لبخند میزنه و کلی کیفش کوک میشه .
الان که دارم اینا رو مینویسم نوزده سالمه و متاهلم .
با کسی ازدواج کردم که میخواستمش ( و ما ادراک خواستن ! )
یه جورایی در عرضِ ( چه وقتایی میگیم در عرضِ چه وقتایی میگیم در طولِ ؟ الان باید بگم در طولِ یا در عرضِ ؟) این چند ماه خیلی تغییر کردم و خیلی از ویژگی هام هنوز ثابت موندن و ارزوهام به جای اینکه کمتر بشن بیشتر و بیشتر شدن . یه جوری که دیگه فقط هدفم رسیدن به ارزو های خودم نیست ، رسیدن به ارزو های کسی که عاشقشم و دوسش دارمم ( فرق واژه دوست داشتن با عاشق بودن و حتی کاربردشونو حتما یه بار میگم یه رابطه من وجه عجیب ! ) هست ! ( یه جورایی مثل فرق وابسته بودن و دلبسته بودنه که اینا من وجهن و باید یه اسمی برای اون قسمت من وجهی شون پیدا کنم ! )
از بحث پراکنده نشم .
داشتم خودمو میگفتم .
از مائده نوزده ساله ی سیال !
نه که بقیه سیال نباشن ما همه مون سیالیم اما یه وقتی یه نفر این سیال بودن رو حس میکنه و باهاش زندگی میکنه و میشه مبنای زندگیش ، و جز این نیست که انسان وجودش زندگی اش است و غیر از این نیست که وجودِ انسان سیال است !
و من این سیال بودن را عجیب عاشقم !


چند روز پیش بهم گفت تو زندگی قبلیت ( منظورش مجردی بود ) چی بودی ؟
بهت میخوره پاستیل باشی .
من قلیون با طعم ادامس دارچین بودم .

خیلی ذهنمو درگیر کرد و داشتم با خودم فکر میکردم که من چی بودم ( یه جورایی یاد اون تغییره افتادم که داشتم ازش میگفتم ، اینکه وما خوب شدن یا بد شدن منظور نیست منظور طی کردن یه مسیر و سیال بودنه )

تو زندگی قبلیم ، مجردیم ، دختری بودم که وسایلام توی یه کوله سفید مشکی بود و اون کوله رو با خودم همه جا میبردم ، عاشق رشته ام بودم و تو کله ام بود که کلی کتاب بخونم و خودمو خفه کنم ، مثلا خیلی دوست داشتم که گفتمان رو حتما ثبت نام کنم و برم یا مثلا حلقه های تابستونِ دانشکده رو حتما شرکت کنم و همه کتابایی که نمایشگاه خریدم رو بخونم و بعدش ام برم سراغ کتابای کتابخونه دانشکده.
دختری که اهنگ های مورد علاقه اش یه مدت شده بود رپ یا اهنگ های تند که ضرب زیادی داشته باشن و به ادم انرژی بدن ( در مورد کاذب یا صادق بودن ، خوب و یا بد بودنش الان حرفی ندارم صرفا دارم روایت میکنم ) شبا وقتی همه میخوابیدن اهنگا رو تو گوشش پلی میکرد و شروع میکرد به نقاشی کردن .
این مدلی بودم که اتاقم همیشه شلوغ بود در حدی که مامانم تو اتاقم نمیومد و میگفت اعصابم خورد میشه پامو بذارم تو اتاقت. وضعیتِ شلوغِ تمیز چون قبول داشتم اینکه بخوام هر روز وسایلمو جمع کنم یه جورایی وقتم داره هدر میره :) و خب طبیعیه که دوباره فرداش ، فرداش . ولی مامان در جوابم میگفت پس غذا هم نخور چون فرداش ، فرداش . بگذریم منطق من و مامان خیلی فرق داره و خب این بدیهیه منطق هر کس با دیگری فرق داره! اما اینم بگم که جمعه ها رو گذاشته بودم واسه این وقت تلف کنیا :}
از طرفی شخصیتی بودم که وقتای خالی بعد دانشگاه رو پیاده از گیشا میومدم انقلاب و یا وقتایی که مهدیس و فاطمه هم باهام میومدن ، از دم پارک لاله رد میشدیم و از موزه هنر های معاصر میگفتیم و مهدیس از نادر ابراهیمی. روزایی که با فاطمه بودم میرفتیم شیرین عسل و برای خودمون شکلات میخریدیم و دلمون به این دلخوشی های کوچولو خوش بود. یا وقتایی که تنها بودم میرفتم کتاب فروشی ها و لوازم تحریر فروشی های انقلاب و با پول تو جیبیم برا خودم کتاب میخریدم و بین خیابونای انقلاب عشق دنیا رو میکردم و به عالم و ادم فکر میکردم و خودمو از این حجم فکر کردن خفه میکردم . روزایی که با فاطمه و مهدیس بودیم میرفتیم کافه های انقلاب رو زیر و رو میکردیم و از ته ته دلمون میخندیدیم و عکس مینداختیم و بابت داشتن همدیگه خداروهزار مرتبه شکر میکردیم.
وقتایی هم که حوصله نداشتم سوار اتوبوس میشدم و ته اتوبوس میشستم و زل میزدم به غروب افتاب و این چند وقتی که هوا گرم شده بود به هوایِ هوای خنک مترو میرفتم سمت مترو و کف مترو میشستم تا برسم خونه .
یکشنبه هایی که با مهدیس میرفتیم دانشکده ادبیات به امید اینکه اون زنگنه رو ببینه و منم نگاه مینداختم ببینم علیرضا رو میبینم یا نه ( احساس میکنم یه جورایی مثل اعتراف شد ) و از حجم خاموشی ادبیات ازرده میشدیم و وسط راهرو های پهن و ساکت رد میشدیم و از ته دلمون میخندیدیم و شاد بودیم و صدامون تو کل دانشکده میپیچید و میرفتیم دم دفتر انجمن علمی شون و الکی میپرسیدیم ببخشید حلقه های شعر کیه ؟ یا روزی که رفته بودیم دانشکده هنر و . ( هه چه خاطر هایی که ما با این مرکز نداشتیم ) میرفتیم از بوفه حقوق اسپرایت میخریدیم و سر حساب کردن پولش چونه میزدیم.
دختری که وقتی با خودش قهر میکرد یه هفته پای گوشیش نمیرفت و انلاین نمیشد و خودشو با تو وب نوشتن خفه میکرد و هی غر میزد دختری که وقتی با بقیه قهر میکرد هی میگفت به من چه به من چه ولی مثل خوره خودشو میخورد و اخرم طاقت نمیورد و میرفت به طرف پیام میداد چطوری ؟ :)
بکگراند گوشیمو هی عوض میکردم و تیره و تیره ترش میکردم و وقتی بقیه فضولی میکردن واسه چی مشکی؟ میگفتم چون چشم درد میگیره .
ادمی بس عجیب عقل گرا که هیچ چیز جز عقل را به رسمیت نمیشناسد و زندگی اش شده بحث های عقلی و از این قبیل دو دو تا چارتا ها که یه وقتایی خودشم کلافه میسد و میزد زیر همه چی !
اینکه ساده ترین اتفاق زندگیمم میذاشتم توی یه قالب منطقی و کاری نداشتم به اینکه دلم چی میگه فقط به این فکر میکردم که عقل الان چه راه حلی داره چون باور داشتم عقل همیشه درست میگه و باید خطاشو کم کنم تا بیفتم تو مسیر رسیدن به عقل اول یا عقل دهم ! که کامل ترین عقله
یه دختر بلند پرواز که کلی ارزو تو سرش بود و چه بسا هست و هی اونا رو از جلو چشش میگذرونه و تهش یه لبخند میزنه و کلی کیفش کوک میشه .
الان که دارم اینا رو مینویسم نوزده سالمه و متاهلم .
با کسی ازدواج کردم که میخواستمش ( و ما ادراک خواستن ! )
یه جورایی در عرضِ ( چه وقتایی میگیم در عرضِ چه وقتایی میگیم در طولِ ؟ الان باید بگم در طولِ یا در عرضِ ؟) این چند ماه خیلی تغییر کردم و خیلی از ویژگی هام هنوز ثابت موندن و ارزوهام به جای اینکه کمتر بشن بیشتر و بیشتر شدن . یه جوری که دیگه فقط هدفم رسیدن به ارزو های خودم نیست ، رسیدن به ارزو های کسی که عاشقشم و دوسش دارمم ( فرق واژه دوست داشتن با عاشق بودن و حتی کاربردشونو حتما یه بار میگم یه رابطه من وجه عجیب ! ) هست ! ( یه جورایی مثل فرق وابسته بودن و دلبسته بودنه که اینا من وجهن و باید یه اسمی برای اون قسمت من وجهی شون پیدا کنم ! )
از بحث پراکنده نشم .
داشتم خودمو میگفتم .
از مائده نوزده ساله ی سیال !
نه که بقیه سیال نباشن ما همه مون سیالیم اما یه وقتی یه نفر این سیال بودن رو حس میکنه و باهاش زندگی میکنه و میشه مبنای زندگیش ، و جز این نیست که انسان وجودش زندگی اش است و غیر از این نیست که وجودِ انسان سیال است !
و من این سیال بودن را عجیب عاشقم !


گه بگیرنتون که از هم متنفرید و بهم میگید عزیزم
.
یکی هم بود که صبحا هفت راه میفتاد تو خیابونا و تبلیغ ها رو میکَند و برمیگشت خونشون
.
اسنپ گرفتم سه تا خیابون اون ور تر پیاده ام کرده میگه از اینجا بزنی بری کوچه بعدی دوتا چارراه اون ور تر میشه مقصد :|
.
یه لحظه از تصمیمم پشیمون شدم و گفتم کاش گفتمان رو شرکت میکردم .
اره من همونم که لاف میزنم از تصمیم هام هیچ وقتِ هیچ وقت پشیمون نمیشم !
.
۰۰0۰0چچچ000صصچتونه ؟ جواب تلگرام همو توییت میزنید و بهم تیکه میندازید ؟ خدا واق‌عن شفاتون بده !
.
کف مترو نشستم و موزیک تو گوشم پلی کردم و دارم از زندگی لذت میبرم
اره من همونم که اون روزی خانومه گفت برای چی رو زمین میشینید و انقدر جا میگیرید و منم تخته به دست و خسته و کوفته حرفشو با سرم تائید کردم .
البته خدایی الان مترو شلوغ نیست ، اینو نوشتم که یکم از بدبودن هام گفته باشم.
.
اعتراف میکنم که دلم واسه سارا و مهدیس و شیخ و سمانه تنگ شده بود.
.
چون رویایی از بیداری
یا تنهایی از دیداری
.
گه بگیرن این قطار هایی که یه خط یا جلوعن یا عقب . مثلا میگه ایستگاه قلهک ولی صدر وایساده !
.
رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره
.
وای لنتی چقد دلم تنگ شده بود برای اینکه تو مترو بشینم و هرچی به ذهنم میرسه رو تایپ کنم.


واقعا بیست و چهار ساعت که ده ساعتشو خوابم کمه :(

ینی من چهارده ساعت رسما بیدارم :|

سه ساعتشم که خوردن و اینا

میشه ۱۱ ساعت

پنج ساعتشو پا گوشیم 

میشه شش ساعت

سه ساعتش رو که ولو شدم رو تخت زل زدم به سقف 

میمونه ۳ ساعت دیگه

که اونم معلوم نی چیکار دارم میکنم :|

.

.

.

باید شروع کنم به برنامه ریختن اینطوری نمیشه

سال کنکور با تمام مزخرفیش خوبیش این بود که ادم شده بودم و اومده بودم رو برنامه و وقت زیادم میوردم .

( بدترین فوشی که بلدید ) نثارِ این احوالِ من .


گوشیشو جواب میداد و منو از نگرانی درمیورد

خونه تمیز میشد

اتاقم مرتب میشد

لباسا شسته میشد

ظرفا شسته میشد

جا ظرفی خالی میشد 

این ۲۵ طرح مونده کشیده میشد

کتاب تاریخ هنر تموم میشد

جز از کل شروع میشد

عکسا انتخاب میشد و بالاخره میرفت برای چاپ

کلاس رفته میشد

هوا خنک میشد

من از تو رخت خواب ، از بین رخت خوابا بیرون میومدم

و زندگی قشنگ میشد .

+ خدا این حجم از بیحالی من از کجا داره نشات میگیره

 


اهای عروسی که بیست چهاری مادر شوهر و پدر شوهرت رو مامان گلم بابای گلم خطاب میکنی و برای فامیل های همسرت پسوند "جون " از زبونت نمیفته 

چندبار مامان ، بابای خودت رو مادرجان ، پدرجان صدا کردی ؟؟؟

+ از این همه تزویر حرصی میشم .

+ کاش یکم خودمون باشیم !

+ کاش یکم خودمون رو درست کنیم و بعد سعی کنیم خودمون باشیم :)

.

.

.

بله یه جیزی هم میخواستم تعریف کنم ، دوخطشم تایپ کردم دیدم بیخیال. مجالش نی ! 

+ هی رفیق ! اینا رو مینویسم که هر چند وقت یه بار که وبمو میخونم یادم بیاد که من نباید اینجوری باشم ! وگرنه ما رو چه به کار دیگران .! خیلی مردیم خودمون مردونگی کنیم :)


باهم رفتیم پارک قیطریه

اجرا داشت 

و پلان چهارمِ "اگر تصویری از زندگیت بودی چی بودی !؟" .

.

و چقدر خاطره شد ! 

هر چی بگم کم گفتم 

اونجا که اخر برنامه خانونه اومد بهم گفت عزیزم ایشالا خوش بخت بشی !

+ میگه : فکر میکردی یه روز یه غریبه بیاد بهت تبریک بگه !

اونجا که اخر برنامه تو ارزو هامون نوشتم " خوش بختی مون ، عاقبت بخیری مون ، موفقیت مون ارزومه :) "

+میگه : ارزو ها رو نباید به کسی گفت

اونجا که خانومه گفت ، معلوم نیست که اینا راسته یا نه ، ما که نوشتیم ایشالا راست باشه

اونجا که حالم خوب بود و ارزو ها تو اسمون محو شدن .

 


فعلا جانشینِ وب !

احساس میکنم باید یکم تغییر تحول کوچیک ایجاد کنم برا خودم .

میخواستم تو دفتر بنویسم ولی من همچنان فوبیای اینو دارم که وقتی مردم یکی بشینه بخوندشون.

+ با توجه به شناختی که ازم دارید ، میدونید که برمیگردم :)

+ یه سری حرفا رو باید بزنم ولی هنوز درگیر اینم که باید کسی اینا رو بشنوه یا نه . باید این حرفا رو بنویسم تا فراموش بشن . وگرنه مدام بهشون فکر میکنم و نابودم میکنن .!

+ این شبا خیلی التماس دعا دارم ، یاعلی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها