امروز فاطمه گفت بیا تا انقلاب پیاده بریم
گفت بیا با مترو بریم بعد پله های مفتح رو مسابقه بدیم و حال خودمونو خوب کنیم
حوصله نداشتم و با هر دوتا پیشنهادش مخالفت کردم
نشستم تو ایستگاه توبوس
اومد نشست کنار دستم
هندزفری تو گوشم بود و سرم تو گوشیم بود
نشست کنارم تو ایستگاه اتوبوس و سرشو گذاشت رو شونه ام
حس خوبی بهم دست داد
هوا سرد بود
یه لحظه زل زدم به اسفالت خیابون که هیچ ماشینی ازش رد نمیشد
سرمو برگردوندم و فاطمه با یه امیدی گفت وای اتوبوس اومد
سوار شدیم
جا نبود بشینیم
وایسادیم
نزدیک هم وایسادیم و دوتایی با یه هندزفری اهنگ فرهاد رو پلی کردیم و
سر حرف باز شد و تا خود خونه با هم حرف زدیم
بماند که ایستگاه رو رد کردیم
بماند که تو اوج شلوغی پله های مفتح با هم مسابقه میدادیم و پله ها رو تند تر میومدیم پایین
و بماند اینکه .
و اینکه یه وقتایی تو با عمق وجودت حس میکنی که چقدر خوش بختی که دوستانی داری تا تو را بفهمند . تا تو را بخوانند . خط به خط مو به مو !
خدا خودت بگو چطور شکرت را به جا بیاورم
+ یاعلی
درباره این سایت